پاورپوینت مولانا جلالالدین محمد بلخی
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت مولانا جلالالدین محمد بلخی دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت مولانا جلالالدین محمد بلخی،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت مولانا جلالالدین محمد بلخی :
مولانا جلالالدین محمد مولوی بلخی
مولانا جلالالدین محمد مولوی بلخی، فرزند محمد بن حسین خطیبی معروف به بهاءالدین ولد، مشهور به جلالالدین محمد بلخی، مولوی، مولانا، جلالالدین رومی و ملای روم، از عرفای صاحبنام و از مشهورترین شاعران فارسیزبان ایرانی است.
فهرست مندرجات
۱ – اسم و القاب
۱.۱ – لقب مولوی
۲ – مولد و نسب
۳ – پدر مولانا
۳.۱ – از اکابر صوفیان
۴ – مهاجرت بهاء ولد از بلخ
۴.۱ – مخالفت خوارزمشاه با بهاء ولد
۴.۲ – مخالفت فخررازی با بهاء ولد
۴.۳ – گرمی بازار تصوف
۴.۴ – بینصیبی فلاسفه از شهرت
۴.۵ – رنجشخاطر بهاء ولد
۴.۵.۱ – عزیمت بهاء ولد
۴.۵.۲ – فسخ عزیمت
۵ – ملاقات مولانا با شیخ عطار
۶ – بهاء ولد در بغداد
۷ – مدرسه مستنصریه
۸ – فخرالدین بهرام شاه
۸.۱ – ستایش حکیم نظامی
۸.۲ – علاءالدین داود شاه
۸.۳ – اقامت بهاء ولد در ملک ارزنجان
۸.۴ – زندگی بهاء ولد در قونیه
۹ – علاءالدین کیقباد
۹.۱ – علم خاندان علاءالدین
۹.۲ – بهرهمندی امراء علاءالدین از علوم
۹.۳ – آشفتگی ایران در حمله مغول
۹.۴ – ورود بهاء ولد به قونیه
۹.۵ – مدت اقامت بهاء ولد در قونیه
۱۰ – المعارف بهاء ولد
۱۰.۱ – تاثیر المعارف در فکر و آثار مولانا
۱۱ – ایام تحصیل مولانا
۱۲ – برهانالدین محقق ترمدی
۱۲.۱ – تربیت مولانا به دست برهانالدین
۱۳ – مولانا در حلب
۱۴ – مولانا در مدرسه حلاویه
۱۵ – کمالالدین ابنالعدیم
۱۵.۱ – تالیفات
۱۵.۲ – تحصیل مولانا نزد کمالالدین
۱۶ – مولانا در دمشق
۱۷ – بازگشت مولانا به روم
۱۸ – مولانا بعد از وفات برهان محقق
۱۹ – دوره انقلاب و آشفتگی
۲۰ – شمسالدین تبریزی
۲۱ – ملاقات کرمانی با شمسالدین
۲۲ – ورود شمس به قونیه و ملاقات با مولانا
۲۲.۱ – روایت افلاکی
۲۲.۲ – روایت محییالدین
۲۲.۳ – روایت دولتشاه
۲۲.۴ – روایت ابن بطوطه
۲۲.۵ – جمعبندی روایات
۲۲.۵.۱ – بطلان روایت ابن بطوطه
۲۲.۵.۲ – اشکال روایت افلاکی و دولتشاه
۲۲.۶ – ملاقات شمس و مولانا
۲۲.۷ – رابطه مولانا با شمس
۲۲.۷.۱ – مرید شمس
۲۲.۷.۲ – سماع از شمس
۲۲.۷.۳ – غرق در انوار شمس
۲۲.۷.۴ – شکایت یاران مولانا
۲۳ – مسافرت شمسالدین به دمشق
۲۳.۱ – مولانا در طلب شمس
۲۳.۱.۱ – نامه و غزل اول
۲۳.۱.۲ – نامه و غزل دوم
۲۳.۱.۳ – نامه و غزل سوم
۲۳.۱.۴ – نامه و غزل چهارم
۲۳.۱.۵ – ندامت یاران مولانا
۲۴ – بازگشت شمسالدین به قونیه
۲۴.۱ – اجرای فرمان پدر
۲۴.۲ – بدبینی مردم قونیه از شمس
۲۵ – غیبت و استتار شمسالدین
۲۵.۱ – اختلاف اخبار و روایات
۲۵.۲ – غیبت یا قتل شمس
۲۵.۳ – سرگردانی مولانا
۲۵.۴ – مخالفت فقها
۲۶ – مسافرتهای مولانا در طلب شمس
۲۷ – ملاقات مولانا با سعدی
۲۷.۱ – روایت افلاکی
۲۷.۲ – روایت عجائبالبلدان
۲۷.۳ – اعتقاد سعدی به مولانا
۲۷.۴ – اشکال بر روایت افلاکی
۲۷.۴.۱ – بررسی سفرهای سعدی
۲۷.۴.۲ – علت اشکال
۲۸ – مولانا و امراء معاصر
۲۸.۱ – ارادت پادشاهان به مولانا
۲۸.۱.۱ – امرا و وزراء روم
۲۸.۱.۲ – ارادت پروانه
۲۸.۲ – سیرت مولانا
۲۹ – صورت و سیرت مولانا
۲۹.۱ – لباس
۲۹.۲ – سیرت و اخلاق
۲۹.۳ – صلحطلبی
۲۹.۴ – تواضع
۲۹.۵ – نشست و برخاست با فقرا
۲۹.۶ – امرار معاش
۲۹.۷ – شرم و حیا
۲۹.۸ – سلوک و تهذیب
۳۰ – آثار مولانا
۳۰.۱ – غزلیات
۳۰.۱.۱ – تعداد ابیات دیوان
۳۰.۱.۲ – تراوش غزلیات
۳۰.۱.۳ – انتساب غلط
۳۰.۱.۴ – غزل مولانا
۳۰.۱.۵ – غزل شمس مشرقی
۳۰.۱.۶ – علت اختلاط مشرقی با اشعار مولانا
۳۰.۱.۷ – تحریفات در اشعار مولانا
۳۰.۲ – مثنوی
۳۰.۲.۱ – ادله نسبت غلط به مولانا
۳۰.۲.۱.۱ – دلیل اول
۳۰.۲.۱.۲ – دلیل دوم
۳۰.۲.۱.۳ – دلیل سوم
۳۰.۲.۱.۴ – دلیل چهارم
۳۰.۲.۱.۵ – دلیل پنجم
۳۰.۲.۲ – وصف مثنوی
۳۰.۲.۳ – بیان مقامات مولانا
۳۰.۲.۴ – دیباجههای مثنوی
۳۰.۲.۵ – عدم مصونیت از تحریف
۳۰.۲.۶ – شروح مثنوی
۳۰.۳ – رباعیات
۳۱ – آثار منثور مولانا
۳۱.۱ – فیه ما فیه
۳۱.۲ – مکاتیب
۳۱.۲.۱ – نامه مولانا به فاطمهخاتون
۳۱.۲.۲ – نامه مولانا به سلطانولد
۳۱.۳ – مجالس سبعه
۳۲ – خاندان مولانا
۳۲.۱ – فرزندان مولانا
۳۲.۲ – سلطان ولد
۳۲.۲.۱ – خلافت سلطانولد
۳۲.۲.۲ – آثار
۳۲.۲.۲.۱ – ولدنامه
۳۲.۲.۲.۲ – معارف
۳۲.۲.۳ – فرزندان سلطانولد
۳۲.۲.۴ – خلافت عارف چلبی
۳۲.۳ – خلافت خاندان مولانا
۳۳ – مأخذ
۳۴ – پانویس
۳۵ – منبع
اسم و القاب
نام او به اتفاق تذکرهنویسان
[۱] دولتشاه سمرقندی، تذکره دولتشاه، ص۱۹۲، طبع لیدن.
[۲] جامی، عبدالرحمان، نفحاتالانس.
[۳] رازی، امیناحمد، تذکره هفت اقلیم.
[۴] آذر بیگدلی، آتشکده آذر، در ذکر رجال بلخ.
[۵] حسینی شوشتری، نورالله، مجالس المؤمنین، ص۲۹۰، طبع ایران.
[۶] خوانساری، محمدباقر، روضاتالجنات، ج۸، ص۶۷.
[۷] هدایت، رضا قلیخان، تذکره ریاضالعارفین، ص۵۷، طبع ایران.
[۸] مستوفی، حمدالله، تاریخ گزیده، ص۷۹۱، چاپ عکسی.
[۹] عبدالقادر بن محمد، قرشی حنفی، الجواهرالمضیئه فی طبقاتالحنفیه، ج۲، ص۳۶۷.
[۱۰] عبدالقادر بن محمد، قرشی حنفی، الجواهرالمضیئه فی طبقاتالحنفیه، ج۲، ص۱۲۳، طبع حیدرآباد.
[۱۱] ابن بطوطه، محمد بن عبدالله، رحله ابن بطوطه، ج۱، ص۱۸۷، طبع مصر.
[۱۲] حاجی خلیفه، مصطفی بن عبدالله، کشفالظنون، ج۲، ص۳۷۶، طبع اسلامبول.
محمد و لقب او جلالالدین است و همه مورخان او را بدین نام و لقب شناختهاند و او را جز جلالالدین به لقب خداوندگار نیز میخواندهاند (این عبارت از مناقب شمسالدین احمد افلاکی نقل شده و در این تالیف هرجا عبارتی بینالهلالین مذکور افتد هرگاه نام اصل منقول عنه برده نشود از همین کتاب خواهد بود.) «و خطاب لفظ خداوندگار گفته بهاء ولد است» و در بعضی از شروح (مقصود کتاب المنهج القوی لطلاب المثنوی تالیف یوسف بن احمد مولوی میباشد که دفاتر ششگانه مثنوی را به عربی شرح کرده و بسیاری از حقائق تصوف را به مناسبت در ذیل ابیات مثنوی آورده و آن شرحی لطیف و مستوفی است که در فواصل سنه ۱۲۲۲- ۱۲۳۰ تالیف شده و به سال (۱۲۸۹) در شش مجلد در مصر به طبع رسیده است.) مثنوی هم از وی به مولانا خداوندگار تعبیر میشود و احمد افلاکی در روایتی از بهاء ولد نقل میکند «که خداوندگار من از نسل بزرگ است» و اطلاق خداوندگار با عقیده الوهیت بشر که این دسته از صوفیه معتقدند و سلطنت و حکومت ظاهری و باطنی اقطاب نسبت به مریدان خود در اعتقاد همه صوفیان تناسب تمام دارد چنانکه نظر به همین عقیده بعضی اقطاب (بعد از عهد مغول) به آخر و اول اسم خود لفظ شاه (مانند شاه نعمتاللّه و شاه داعی یا نورعلیشاه و کوثر علی شاه و کلمه شاه بعد از قرن هفتم جانشین کلمه شیخ در عهدهای نخستین شده و ظاهرا اولینبار کلمه شاه در اول نام شاه نعمتاللّه ولیّ سرسلسله درویشان نعمتاللهیه به کار رفته باشد.) اضافه کردهاند.
لقب مولوی
لقب مولوی که از دیرزمان میان صوفیه و دیگران بدین استاد حقیقتبین اختصاص دارد در زمان (چنانکه در ولدنامه و مناقبالعارفین هیچگاه کلمه مولوی در کنایت از مولانا جلالالدین نیامده و همیشه در مقام تعبیر لفظ مولانا استعمال شده حتی در نفحاتالانس و تذکره دولتشاه در عنوان ترجمه لفظ مولوی دیده نمیشود و تنها همان کلمه مولانا مستعمل است و قدیمترین موضعی که عنوان مولوی را در آن دیدهام این بیت شاه قاسم انوار (متوفی ۸۳۵) است:
جان معنی قاسم ار خواهی بخوان
مثنویّ معنویّ مولوی.) خود وی و حتی در عرف تذکرهنویسان قرن نهم شهرت نداشته و جزو عناوین و لقبهای خاص او نمیباشد و ظاهرا این لقب از روی عنوان دیگر یعنی (مولانای روم) گرفته شده باشد.
در منشآت (مانند عتبهالکتبه از انشاء بدیع جوینی کاتب سلطان سنجر و التوسل الی الترسل که مجموعه رسائل شرفالدین بغدادی دبیرتکش خوارزمشاه می باشد.) قرن ششم القاب را (به مناسبت ذکر جناب و امثال آن پیش از آنها) با یاء نسبت استعمال کردهاند مثل جناب اوحدی فاضلی اجلی و تواند بود که اطلاق مولوی هم از این قبیل بوده و به تدریج بدین صورت یعنی با حذف موصوف به مولاناء روم اختصاص یافته باشد و مؤید این احتمال آنست که در نفحاتالانس این لقب بدین صورت (خدمت مولوی) بهکرات در طی ترجمه حال او بکار رفته و در عنوان ترجمه حال وی نه در این کتاب و نه در منابع قدیمتر مانند تاریخ گزیده و مناقبالعارفین کلمه مولوی نیامده است.
لیکن شهرت مولوی (به مولاناء روم) مسلم است و به صراحت از گفته حمداللّه مستوفی
[۱۳] مستوفی، حمدالله، تاریخ گزیده، ص۷۹۱، چاپ عکسی.
و فحوای اطلاقات تذکرهنویسان مستفاد میگردد و در مناقبالعارفین هر کجا لفظ (مولانا) ذکر میشود مراد همان جلالالدین محمد است. احمد افلاکی در عنوان او لفظ «سر اللّه الاعظم» آورده ولی در ضمن کتاب به هیچوجه بدین اشاره نکرده و در ضمن کتب دیگر هم دیده نمیشود.
یکی از دوستان دانشمند (مقصود آقای الفت اصفهانی است که از افاضل عصرند و سالها در طریق تصوف قدم زدهاند.) مؤلف عقیده دارد که تخلص مولوی خاموش (کلمه خاموش در اواخر غزلیات مولانا گاه به همین صورت و گاهی به صورت (خمش کن) استعمال شده و در مقاطع بعضی غزلیات لفظ (بس کن) که باز مفید همان معنی است دیده میآید چنانکه اگر احصا کنند شاید در مقطع اکثر غزلها کلمه خاموش به صراحت یا کنایت بکار رفته باشد و اینک برای توضیح ابیات ذیل نوشته میشود:
هله خاموش که شمسالحق تبریز ازین می
همگان را بچشاند بچشاند بچشاند
هله من خموش گشتم تو خموش گرد باری
که سخن چو آتش آمد بمده امان آتش
خموشی جوی و پر گفتن رها کن
که من گفتار را آباد کردم
خمش کردم ز جان شمس تبریز
دگر جویای آن پیمانه گشتم
بس کن کین نطق خرد جنبش طفلانه بود
عارف کامل شده را سبحه عباد مده)
بوده زیرا در خاتمه اکثر غزلها این کلمه را به طریق اشارت و تلمیح گنجانیده است.
مولد و نسب
مولد مولانا شهر بلخ است و ولادتش
[۱۴] افلاکی، احمد، مناقب افلاکی.
[۱۵] جامی، عبدالرحمان، نفحاتالانس.
در ششم ربیعالاول سنه ۶۰۴ هجری قمری اتفاق افتاد و علت شهرت او به رومی و مولانای روم همان طول اقامت وی در شهر قونیه که اقامتگاه اکثر عمر و مدفن اوست بوده چنانکه خود وی نیز همواره خویش را از مردم (افلاکی نقل میکند که مولانا فرمود که حقتعالی در حق اهل روم عنایت عظیم داشت. اما مردم این ملک از عالم عشق مالکالملک و ذوق درون قوی بیخبر بودند، مسببالاسباب عز شانه سببی ساخت تا ما را از ملک خراسان به ولایت روم کشیده و اعقاب ما را درین خاک پاک ماوی داد تا از اکسیر لدنی خود بر وجود ایشان نثارها کنیم تا بکلی کیمیا شوند.
از خراسانم کشیدی تا بر یونانیان
تا برآمیزم بدیشان تا کنم خوشمذهبی
و در فیه ما فیه که تقریرات مولاناست آمده که (در ولایت و قوم ما از شاعری ننگتر کاری نبود اما اگر در آن ولایت میماندیم موافق طبع ایشان میزیستیم و آن میورزیدیم که ایشان خواستندی).)
[۱۶] مولوی، محمد، فیه ما فیه، ص۱۰۴، طبع تهران.
(نیز افلاکی روایت میکند (امیر تاجالدین الخراسانی از خواص مریدان حضرت بود و امیر معتبر و مردی صاحب خیرات چه در ممالک روم مدارس و خانقاه و دارالشفا و رباطها بنیاد کرده است و مولانا او را از جمیع امرا دوستتر میداشتی و بدو همشهری خطاب میکردی)) خراسان شمرده و اهل شهر خود را دوست میداشته و از یاد آنان فارغ دل نبوده است،
نسبتش به گفته بعضی (جامی در نفحاتالانس و نیز سلطان ولد در مثنوی گوید:
لقبش بُد بهاء دین ولد
عاشقانش گذشته از حد و عد
اصل او در نسب ابو بکری
زان چو صدیق داشت او صدری
و نسب او را مؤلف الجواهرالمضیئه بدینطریق به ابو بکر میرساند. محمد (یعنی مولانا) ابن محمد (سلطانالعلماء بهاء ولد) بن محمد بن احمد بن قاسم بن مسیب بن عبداللّه بن عبدالرحمن بن ابیبکر الصدیق بن ابیقحافه
[۱۷] عبدالقادر بن محمد، قرشی حنفی، الجواهرالمضیئه، ج۲، ص۱۲۳- ۱۲۴، طبع حیدرآباد.
و در مجموعه مقالاتی که آقای کاظمزاده جمع کردهاند نسب پدر او چنین است: سلطانالعلماء محمد بهاءالدین ولد بن شیخ حسین الخطیبی بن احمد الخطیبی بن محمود بن مودود بن ثابت بن مسیب بن مطهر بن حماد بن عبدالرحمن بن ابی بکر الصدیق.)
از جانب پدر به ابوبکر صدیق میپیوندد و اینکه مولانا در حق فرزند معنوی خود حسامالدین چلپی گوید (این قسمت در دیباچه دفتر اول مثنوی است.) «صدّیق ابن الصدّیق رضیاللّه عنه و عنهم الارموی الاصل المنتسب الی الشیخ المکرم بما قال امسیت کردیّا و اصبحت عربیا» دلیل این عقیده توان گرفت چه مسلم است که صدیق در اصطلاح اهل اسلام لقب ابوبکر است و ذیل آن به صراحت میرساند که نسبت حسامالدین به ابوبکر بالاصاله نیست بلکه از جهت انحلال وجود اوست در شخصیت و وجود مولوی که مربی و مرشد او و زاده ابوبکر صدیق است و صرفنظر از این معنی هیچ فائده بر ذکر انتساب اصلی حسامالدین به ارمیه و نسبت او از طریق انحلال و قلب عنصر به شیخ مکرم یعنی ابوبکر مترتب نمیگردد.
پدر مولانا
پدر مولانا محمد بن (این قسمت در همه تذکرهها و روایات همچنین مذکور است الا در تذکره دولتشاه که در نام و نسب مولانا گوید «و هو محمد بن الحسن البلخی البکری» و آن نیز بیهیچ شبهتی از روی مسامحه در ذکر نام جد بجای نام پدر که در کتب قدما بسیار است و تحریف حسین به حسن در کتابت یا طبع بدین صورت درآمده است.) حسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده و او را سلطانالعلماء (بنا به روایت ولدنامه و مناقب افلاکی عدهای از مفتیان و علماء آن عهد (در روایت افلاکی ۳۰۰ تن) در خواب دیدند که پیغمبر صبهاء ولد را بدین لقب تشریف داد.) لقب دادهاند و پدر او حسین بن احمد (مادر احمد خطیبی فردوس خاتون دختر شمسالائمه ابو بکر محمد بن احمد بن ابی سهل یا سهل سرخسی است که از اکابر علماء حنفیه و ائمه فقهاء قرن پنجم بود و تصانیف او مانند اصول الامام و شرح جامع صغیر (تالیف محمد بن الحسن الشیبانی المتوفی سنه ۱۸۷) و مبسوط که در اوزجند وقتی که به حبس افتاده بود تالیف کرد، در میانه فقها معروف و مشهور است و مادر شمسالائمه خالصه خاتون نام داشت و دختر عبداللّه سرخسی است که نسب او را به امام محمدتقی (علیهالسّلام) میرسانند و همین است معنی سخن افلاکی که از بهاء ولد نقل میکند «خداوندگار من از نسل بزرگ است و پادشاه اصل است و ولایت او به اصالت است چه جدهاش دختر شمسالائمه سرخسی است و گویند شمسالائمه مردی شریف بود و از قبل مادر به امیرالمؤمنین علی مرتضی میرسید» و از روایات افلاکی چنین برمیآید که شمسالائمه از طبقه عرفا و صوفیان بوده چه در روایتی گوید «و همچنان شمسالائمه چند کتب نفیس در هر فن تصنیف کرد که هیچ عالمی مثل او در خواب ندیده بود، بزرگان آن عصر مصلحت چنان دیدند که آن کتبها را آشکار نکنند تا بدست قتله انبیا و دجاجله اولیا نیفتد و فتنه واقع نشود» لیکن نسبت تصوف به شمسالائمه خالی از غرابت نیست، بهویژه که کتب او معروف و متقدمان فقها را بر آن اعتماد بسیار است. برای اطلاع از احوال شمسالائمه رجوع شود به
[۱۸] عبدالقادر بن محمد، قرشی حنفی، الجواهرالمضیئه، ج۲، ص۲۸- ۲۹، طبع حیدرآباد.
) خطیبی به روایت افلاکی از افاضل روزگار و علامه زمان بود چنانکه رضیالدین (رضیالدین نیشابوری از اجله فقها و علماء قرن ششم بهشمار است و او علاوه بر مراتب علم و دانش دارای ذوقی سرشار و طبعی لطیف بود و اشعار نیک میسرود و بیشتر مهارت او در قصیده و قطعه میباشد، قرب دو هزار بیت از اشعار او دیدهام، اکثر قصائد او در مدح آل برهان است، وفاتش در سنه ۵۹۸ واقع گردید. برای شرح حالش رجوع شود به جلد اول لبابالالباب
[۱۹] عوفی بخاری، محمد، لبابالالباب، ج۱، ص۳۱۹- ۲۲۸، طبع لیدن.
و حواشی آقای قزوینی بر همان کتاب
[۲۰] عوفی بخاری، محمد، لبابالالباب، ج۱، ص۳۴۷- ۳۴۸، حواشه قزوینی.
و جلد اول از مجمعالفصحاء
[۲۱] هدایت، رضا قلیخان، مجمعالفصحاء، ج۱، ص۲۳۱- ۲۳۳، طبع ایران.
و کتاب شاهد صادق و مولانا جلالالدین این بیت رضیالدین را:
گلی یا سوسنی یا سرو یا ماهی نمیدانم
از این آشفته بیدل چه میخواهی نمیدانم
در دفتر ششم مثنوی موضوع حکایتی لطیف قرار داده که آغازش اینست:
اعجمی ترکی سحر آگاه شد
وز خمار خمر مطرب خواه شد
[۲۲] مولوی، محمد، مثنوی، ص۵۹۸، دفتر ۶، چاپ علاءالدوله.
و حکایت تلمذ رضیالدین در محضر حسین خطیبی تنها در مناقب افلاکی ذکر شده است.) نیشابوری در محضروی تلمذ میکرد و مشهور چنانست که مادر بهاءالدین از خاندان خوارزمشاهیان بود ولی معلوم نیست که بکدام یک از سلاطین آن خاندان انتساب داشت و احمد افلاکی او را دخت علاءالدین محمد خوارزمشاه عمّ جلالالدین خوارزمشاه و جامی دختر علاءالدین محمد بن خوارزمشاه و امین احمد رازی وی را دخت علاءالدین محمد عمّ سلطان محمد خوارزمشاه میپندارد و این اقوال مورد اشکال است چه آنکه علاءالدین محمد خوارزمشاه پدر جلالالدین است نه عمّ او و سلطان تکش جز علاءالدین محمد پادشاه معروف (متوفی ۶۱۷) فرزند دیگر بدین نام و لقب نداشته و نیز جزو فرزندان ایل ارسلان بن اتسز هیچکس به لقب و نام علاءالدین محمد شناخته نگردیده و مسلم است که بهاءالدین ولد هنگام وفات ۸۵ ساله بود و وفات او به روایت امین احمد رازی در سنه ۶۲۸ واقع گردیده و بنابراین ولادت او مصادف بوده است با سال ۵۴۳ و در این (چه تکش خوارزمشاه به سال ۵۹۶ درگذشته و در آن تاریخ به نقل مؤلف حبیبالسیر ۵۲ ساله بوده و بدین جهت باید ولادت او در سنه ۵۴۴ یعنی یک سال پس از تولد بهاء ولد اتفاق افتاده باشد.) تاریخ علاءالدین محمد خوارزمشاه بوجود نیامده و پدر او تکش خوارزمشاه نیز قدم در عالم هستی ننهاده بود.
قطع نظر از آنکه وصلت محمد خوارزمشاه با حسین خطیبی که در تاریخ صوفیان و سایر طبقات نام و نشانی ندارد به هیچروی درست نمیآید و چون جامی و امین احمد رازی در شرح حال مولانا به روایات کرامتآمیز دور از حقیقت افلاکی اتکاء کردهاند پس در حقیقت به نظر منبع جدید اقوال آنان را شاهد گفته افلاکی نتوان گرفت ولی دولتشاه و مؤلف آتشکده که با منابع دیگر سروکار داشتهاند از نسبت بهاء ولد به خوارزمشاهیان به هیچوجه سخن نرانده و این قضیه را به سکوت گذرانیدهاند.
پس مقرر گردید که انتساب بهاء ولد به علاءالدین محمد خوارزمشاه به صحت مقرون نیست و اگر اصل قضیه یعنی پیوند حسین خطیبی با خوارزمشاهیان ثابت و مسلم باشد و به قدر امکان در روایات افلاکی و دیگران جانب حسن ظن مراعات شود باید گفت که حسین خطیبی با قطبالدین محمد بن نوشتکین پدر اتسز (المتوفی سنه ۵۲۱) پیوند کرده و جامی و افلاکی به جهت توافق لقب و نام او با لقب و نام علاءالدین محمد بن تکش که در زندگی پدر قطبالدین لقب داشته به اشتباه افتادهاند و بر این فرض اشکال مهم مادر تقدیم ولادت بهاء ولد بر ولادت جد و پدر مادر خود مرتفع خواهد گردید.
از اکابر صوفیان
بهاء ولد از اکابر صوفیان بود، خرقه او به روایت افلاکی به احمد غزالی (بنا به بعضی روایات بهاء ولد از تربیتیافتگان نجمالدین کبری است (المقتول ۶۱۸) و سلسله ارادت او به سبب شیخ عمار یاسر و ابوالنجیب سهروردی به احمد غزالی پیوسته میشود لیکن افلاکی میان بهاء ولد و احمد غزالی شمسالائمه سرخسی و احمد خطیبی را واسطه قرار داده و این غلط است.) میپیوست و خویش را به امر به معروف و نهی از منکر معروف ساخته و عده بسیاری را با خود همراه کرده بود و پیوسته مجلس میگفت «و هیچ مجلس نبودی که از سوختگان جان بازیها نشدی و جنازه بیرون نیامدی و همیشه نفی مذهب حکمای (در نسخه اصل چنین بود و ظاهرا باید چنین باشد «حکما و فلاسفه».) فلاسفه و غیره کردی و به متابعت صاحب شریعت و دین احمدی ترغیب دادی» و خواص و عوام بدو اقبال داشتند
[۲۳] دولتشاه سمرقندی، تذکره دولتشاه، ص۱۹۳، طبع لیدن.
«و اهل بلخ او را عظیم معتقد بودند» و آخر اقبال خلق خوارزمشاه را خائف کرد تا بهاء ولد را به مهاجرت مجبور ساخت.
مهاجرت بهاء ولد از بلخ
به روایت احمد افلاکی و به اتفاق تذکرهنویسان بهاء ولد به واسطه رنجش خاطر خوارزمشاه در بلخ مجال قرار ندید و ناچار هجرت اختیار کرد و گویند سبب عمده در وحشت خوارزمشاه آن بود که بهاء ولد بر سر منبر به حکما و فلاسفه بد میگفت و آنان را مبتدع میخواند و بر فخر رازی (فخرالدین محمد بن عمر بن الحسین بن علی بن الحسن بن الحسین التیمی البکری الرازی از بزرگان حکما و متکلمین اسلام است و کمتر کتابی در حکمت یا کلام و تفسیر و رجال تالیف شده که از ذکر او خالی باشد، نسب او نیز به ابوبکر صدیق میکشد و از بنیاعمام بهاء ولد است. ولادتش در سال ۵۴۳ یا ۵۴۴ و وفاتش روز دوشنبه اول شوال سنه ۶۰۶ واقع گردید. برای اطلاع از احوال او رجوع شود به
[۲۴] قفطی، علی بن یوسف، تاریخالحکماء، ص۱۹۰- ۱۹۲، طبع مصر.
[۲۵] اندلسی، سلیمان بن حسان، طبقاتالاطباء، ج۲، ص۲۳- ۳۰، طبع مصر.
[۲۶] ابن خلکان. احمد، تاریخ ابن خلکان، ج۴، ص۲۴۸.
[۲۷] سبکی، عبدالوهاب، طبقاتالشافعیه، ج۸، ص۸۱.
[۲۸] خوانساری، محمدباقر، روضاتالجنات، ج۸، ص۳۹.
) که استاد خوارزمشاه و سرآمد و امام حکمای عهد بود این معانی گران میآمد و خوارزمشاه را به دشمنی بهاء ولد برمیانگیخت تا میانه این دو، اسباب وحشت قائم گشت و بهاء ولد تن به جلاء وطن درداد و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت جهانبانی نشسته است به شهر خویش بازنگردد و هنگامی که از بلخ عزیمت کردند از عمر مولانا پنج سال میگذشت.
مخالفت خوارزمشاه با بهاء ولد
یقین است که محمد خوارزمشاه با سلسله کبراویه بد بوده و از آنروی مجدالدین بغدادی را که از بزرگان این طایفه و از خلفای نجمالدّین کبری محسوبست به جیحون درافکند و به نقل حمداللّه مستوفی
[۲۹] مستوفی، حمدالله، تاریخ گزیده، ص۷۸۹، چاپ عکسی.
(این مطلب را کمالالدین حسین خوارزمی در مقدمه جواهرالاسرار و جامی در نفحاتالانس نقل کردهاند ولی در روایات احمد افلاکی و سائر کتب مناقب نسبت ولایت او را به غیر این طریق نوشتهاند.) مولانا (و ظاهرا پدر مولانا) بدین سلسله بستگی داشت و جزو خلفاء نجمالدّین بود و چون مولانا خود در عهد نجمالدّین و پیش از مهاجرت پدر طفلی خردسال بوده ناچار باید گفت که غرض حمداللّه پدر مولاناست و اشتباه از کاتب است و اگر این دعوی مسلم گردد سبب مخالفت خوارزمشاه با بهاء ولد روشنتر خواهد بود.
مخالفت فخررازی با بهاء ولد
اکنون باید دید که خلاف و کینهورزی فخرالدّین رازی با طبقه صوفیان و بهاء ولد اصل تاریخی دارد یا آنکه فقط به جهت اختلاف صوفیه و فلاسفه در اتکاء به دلیل عقل و بیبنیاد شمردن آن میان فخر رازی و بهاء ولد که هریک در طبقه خود عظمت هرچه تمامتر داشتهاند دشمنی فرض شده است.
فخرالدّین رازی در خدمت خوارزمشاه گرامی و معزّز بود چنانکه خوارزمشاه به خانه وی میرفت و به نقل وصاف
[۳۰] شیرازی، عبداللّه، تاریخ وصاف، ج۲، شرح حال اتابک ابو بکر بن سعد زنگی.
ابتداء سلطان محمد به زهاد و گوشهنشینان و متصوفه عقیده راسخ داشت و پیوسته در ترجیح آنان بر علما با فخر رازی جدال میکرد و اعتقاد داشت که چون این طائفه در خواهش بر نفس هواپرست بسته و به کمتر قوت و خشنتر جامهای قناعت کردهاند به صدور کرامات و حصول مقامات تخصیص یافتهاند و فخرالدّین همواره جانب علما را به دلیل عقل و نقل ترجیح میداد تا اینکه فخر رازی روزی از خربندگان اصطبل خاصّ دو تن را مقرر فرمود تا لباس ژنده درپوشیدند و بر سر سجاده مرقع بنشستند و فوجی از تلامذه بر قاعده مریدان گرد آن دو، حلقه زدند و فخرالدّین خوارزمشاه را بیاورد تا از همت آنان مدد جوید و او با تواضع تمام بنشست و از انفاسشان مدد جست و صلات موفور مبذول داشت و چون خوارزمشاه بیرون آمد فخرالدّین گفت این دو صوفینمای سجادهنشین که امروز خوارزمشاه به خدمتشان تبرّک میجوید دیروز در اصطبل خاصّ همنفس اسبان و استران بودند و امروز جامه مرقع پوشیده سجادهنشین گشتهاند، تنها به پوشیدن جامه کبود شاهد حقیقت رخ ننماید و فضیلت عالم که شبانروز در طلب علم تحمل شدائد میکند پایمال نگردد. سلطان اعتراف کرد و باز بساط مجادلت نگسترد و نیز مؤلف روضاتالجنات
[۳۱] خوانساری، محمدباقر، روضاتالجنات، ج۸، ص۴۳.
از کتاب سلم السموات نقل میکند که میانه فخرالدّین رازی و مجدالدّین بغدادی کینه و دشمنی بهغایت رسیده بود تا آخرالامر به سعایت شاگردان او سلطان مزبور مجدالدّین را در آب جیحون غریق ساخت و از روی این قرائن میتوان گفت که فخرالدّین رازی با صوفیان نظر خوبی نداشته و شاید بر تقدّم آنان در حضرت خوارزمشاه حسد میبرده و به وسائل شتّی در تخریب بنیاد عقیده وی بدین صنف متشبث میشده است بنابراین سعایت وی در حق بهاء ولد هم از مرحله واقع بدور نخواهد بود.
قطع نظر از رقابت شخصی از دیرباز میانه فلاسفه که وسیله ادراک حقائق را تنها دلیل عقل میدانند و صوفیان که عقل را محدود و پای استدلالیان (اشاره است بدین بیت مولانا جلالالدین:
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بیتمکین بود)
را چوبین و بیتمکین میشمارند و معتقدند که جز بهوسیله صفاء روح بر اثر ریاضات و جذبه الهی به شهود حقائق نتوان رسید، بساط منازعت چیده شده بود و شعراء (مانند سنائی و خاقانی و نظامی.) متصوف قرن ششم با بیانی هرچه صریحتر طریقه حکما را نکوهش میکردند و آنان را مبتدع و از جاده صواب منحرف میشمردند و بهاءالدین هم بر سیرت اسلاف (چنانکه از مناقبالعارفین برمیآید) فلاسفه را به انحراف از صوب صواب مذمّت میکرد و بالمواجهه به فخرالدّین طعنه میزد و همو در ضمن یکی از فصولالمعارف میگوید: «فخر رازی وزین کیشی و خوارزمشاه را و چندین مبتدع دیگر بودند گفتم که شما صد هزار دلهای با راحت را و شکوفه و دولتها را رها کردهاید و در این دو سه تاریکی گریختهاید و چندین معجزات و براهین را ماندهاید و به نزد دو سه خیال رفتهاید، این چندین روشنائی آن مدد نگیرد که این دو سه تاریکی عالم را بر شما تاریک دارد و این غلبه از بهر آنست که نفس غالب است و شما را بیکار میدارد و سعی میکند به بدی» و این فصل تا به آخر به طعن و تعریض آکنده است و مولانا فرزند بهاءالدین در مذهب فلاسفه (چنانکه در مثنوی گوید:
فلسفی را زهره نی تا دم زند
دم زند قهر حقش برهم زند
فلسفی کو منکر حنانه است
از حواس انبیا بیگانه است
مقریی میخواند از روی کتاب
ماؤکم غورا ز چشمه بندم آب
آب را در غورها پنهان کنم
چشمهها را خشک و خشکستان کنم
آب را در چشمه که آرد دگر
جز من بیمثل با فضل و خطر
فلسفیّ منطقیّ مستهان
میگذشت از سوی مکتب آن زمان)
طعنها کرده و در حق فخر رازی میگوید:
اندرین ره گر خرد ره بین بُدی
فخر رازی رازدار دین بُدی
و از این مقدمات به خوبی روشن است که فخر رازی و بهاء ولد هریک در عقیده و رواج مسلک خود پای برجا و ساعی بودهاند و تصادم و خلاف آنان هم طبیعی و ضروری بوده و ناچار پیروان و هواخواهان ایشان به مخالفت یکدیگر برخاسته و آتش فتنه را دامن می زدهاند.
مسلک تصوف از قرن پنجم به این طریق عظمت تمام یافته و در بین عوامّ هم منتشر شده بود و امراء نامدار و سلاطین به مجالس مشایخ تصوف میرفتند و در کارهای مهم وساطت آنان را با کمال منت میپذیرفتند.
گرمی بازار تصوف
اقطاب و مشایخ از طرفی روش خود را به دین و مذهب نزدیک ساخته و سخنان و مجالس خود را به ذکر خدا و رسول و آیات قرآن و احادیث آراسته و جنبه عوامپسندی به آنها داده و زبان طعن و تعریض مخالفان را بسته بودند و از طرف دیگر در موقعی که اکثر علماء مذهب و ارباب فقه و حدیث آلایش مادی پیدا کرده و به شغل قضا و تدریس مشغول بودند و اکثر وظایف دیوانی داشتند و حدود شرع را از باب رعایت خاطر دیوانیان مهمل و معطل میگذاردند و عامه که به ظواهر امور بیشتر فریفته میشوند از علماء نومید شده بودند، مشایخ و اقطاب به ترک دنیا و اعراض از امرا و عزلت و انقطاع ظواهر حال خود را میآراستند و برخی (چنانکه شیخالاسلام احمد جام (۴۴۱- ۵۳۶) معروف به زندهپیل، رجوع کنید به
[۳۲] جامی، عبدالرحمان، نفحاتالانس.
) به امر معروف و نهی از منکر نیز میپرداختند و در حقیقت عامه آنان را متصدی اجرای حدود و تعلیم فروع و خواص مکمل روح و متمم انسانیت و نردبان آسمان معرفت و برخی هم غایت ایجاد و مغز عالم وجود میپنداشتند و رویهمرفته بازار تصوف گرمترین بازارها شده بود و فتوح پیاپی به مشایخ میرسید و صوفیان در حشمت و نعمت ایام بسر میبردند.
بینصیبی فلاسفه از شهرت
لیکن فلاسفه به جهت برتری تعلیمات فلسفی از افق عامه و قصور آنان از ادراک غایات براهین از شهرت و قبول عام بینصیب بودند و علمای ظاهرپرست که بالوپر افکارشان در قفس ریاستپرستی و حفظ تمایل عوام فروریخته و شکسته بود این طایفه را به انتحال مذاهب دهریین و ارباب تعطیل و نفی حدوث عالم و انکار معاد جسمانی و بداندیشی نسبت به اصول ادیان و نوامیس الهی متهم میساختند و هرچند حکماء اسلام آراء و اقوال خود و گذشتگان را به اصول مذهب نزدیک ساخته و حتیالامکان در صدد بودند که نتایج آزادی و تعقل را با تقلید وفق دهند (و آخرالامر اعمال همین نظر فلسفه را از معنی و مسیر اصلی خود خارج ساخت) ولی عامه و رؤساء آنان به هیچروی فلاسفه را جزو متمسکین به حبلاللّه نمیشناختند به خصوص از وقتیکه حجهالاسلام ابو حامد غزالی (حجهالاسلام ابو حامد محمد غزالی (۴۵۰- ۵۰۵) در کتاب تهافت الفلاسفه و المنقذ من الضلال با اهل حکمت خاصه ابوعلی سینا و ابونصر فارابی خلافی شدید کرده و آنان را از طریق قویم و دین حنیف خارج پنداشته و فنون حکمت را مطلقا از باب اینکه خود به نفسه از علوم ضلال و حرام است یا مقدمه حرام میباشد محرم شمرده است.) بر ردّ فلاسفه کمر بست و نام ابوعلی سینا و ابونصر فارابی و عموم فلاسفه را در زیر گرد تکفیر میخواست محو کند که پس از وی کافر خواندن و تبرّی از فلاسفه بحدی کشید که برخی از شعرا (مانند خاقانی شروانی (۵۲۰- ۵۹۵) که گوید:
فلسفه در سخن میامیزید
وانگهی نام آن جدل منهید
و حل گمرهیست بر سر راه
ای سران پای در وحل منهید
مشتی اطفال نو تعلم را
لوح ادبار در بغل منهید
حرم کعبه کز هبل شد پاک
باز هم در حرم هبل منهید
قفل اسطوره ارسطو را
بر در احسن الملل منهید
نقش فرسوده فلاطن را
بر طراز بهین حلل منهید
فلسفی مرد دین مپندارید
حیز را جفت سام یل منهید
افضل ار زین فضولها راند
نام افضل بجز اضل منهید)
نیز حکمت را علم تعطیل و حکما را زندیق خواندند و ارباب حکمت از روی ضرورت به امیران و شاهان وقت توسل جستند و تصنیفات به نامشان موشح کردند.
رنجشخاطر بهاء ولد
فخر رازی نیز که در فنون حکمت و طرق کلام و به گفته آن عالم گرامی (مقصود قاضی عبدالمجید بن عمر معروف به ابن القدوه است که میانه او و فخرالدین رازی در مجلس غیاثالدین غوری اتفاق مناظره افتاد و او در مسجد از امام رازی شکایت به عوام مسلمین برد و شهر را بر امام شورانید تا غیاثالدین ناچار فخر رازی را به هرات روانه کرد، برای اطلاع مفصلتر رجوع کنید به
[۳۳] ابن اثیر، عزالدین، الکامل، ج۱۲، ص۱۵۱، حوادث سنه ۶۹۵.
و مراد از کرّامیه پیروان ابو عبداللّه محمد بن کرّام سجستانی (المتوفی سنه ۲۵۵) صاحب طریقه معروف میباشد.) در علم ارسطو و کفریات ابن سینا و فلسفه فارابی سرآمد علمای آن عهد شناخته شده بود، برای حفظ جان و بدست آوردن فرصتی از پی تالیف و نشر افکار و علوم به امرای (فخر رازی با غیاثالدین ابوالفتح محمد بن سام (المتوفی ۵۹۹) که از بزرگترین پادشاهان غور است و بهاءالدین سام از غوریه بامیان (المتوفی ۶۰۲) ارتباط داشته است.) غور پیوست و به آخر در دربار سلطان محمد خوارزمشاه که به نقل بعضی در خدمت فخر رازی به شرف تلمذ نائل آمده بود حشمتی تمام یافت و عطای جزیل میگرفت و ظاهرا سعایت او در حق اشخاص خاصه متصوّفه که در این عهد زمامدار عوام و در برابر قوای دیوانی نزد عامه نافذالامر بودند مورد قبول واقع میگردید. پس به شهادت و حکومت قرائن و حدس تاریخی درصورتیکه مخالفت فخر رازی و بهاء ولد مسلم باشد تواند بود که فخر رازی نزد سلطان محمد سعایت کرده و او را از بهاء ولد رنجیده خاطر و متوحش ساخته باشد.
به روایت افلاکی دلگرانی این عارف و آن حکیم مشهور در سنه ۶۰۵ آغاز گردید و از فحوای حکایات میرساند که در موقع هجرت بهاء ولد هنوز فخر رازی زنده بوده و سفر بهاء ولد وقتی اتفاق افتاد که از عمر مولانا پنج سال میگذشت و چون ولادت او به اتفاق آراء به سال ۶۰۴ واقع شده پس فرض عزیمت بهاء ولد پیشتر از سال ۶۰۹ ممکن نیست و به قول اکثر حدوث این واقعه در سنه ۶۱۰ بود و فخر رازی در سنه ۶۰۶ وفات یافت و ازاینروی هنگام هجرت بهاء ولد چهار سال تمام میگذشت که آن آفتاب معرفت سر در نقاب تیره خاک کشیده بود، پس ادعاء دخالت او در رنجش سلطان از بهاء ولد ضروریالبطلانست.
عزیمت بهاء ولد
و روایات افلاکی در این باب بهقدری با یکدیگر متعارض است که اصلاح و جمع آنها امکان ندارد، چه با اینکه به گفته او بهاء ولد در موقعی که مولانا پنجساله بود هجرت کرد در حکایت دیگر میآورد که مولانا در شهر بلخ ششساله بود و گوید هنوز بهاء ولد از بغداد عزیمت نکرده بود که خبر هجوم مغول به شهر بلخ و حصار گرفتن آن به خلیفه رسید و از حرکت بهاء ولد به گفته افلاکی تا محصور شدن بلخ و قتل عام چنگیز در آن شهر و نواحی قریب هشت سال فاصله است و ظاهرا افلاکی برای اینکه کرامت خاندان مولانا را ثابت و آنان را به غایت تقرّب در بارگاه الهی بلکه نهایت اقتدار و توانائی در عالم کون و فساد و تصرف در حوادث و اکوان معرفی کند این روایات را بدون رعایت ترتیب تاریخ گرد آورده و دیگران هم بتقلید او در کتب خود نوشتهاند، باوجود روایات گذشتگان که در حد امکان بقرائن تاریخی تایید شد نظر این ضعیف آنست که علت عمده در عزیمت و هجرت بهاء ولد از بلخ خوف و هراس از خونریزی و بیرحمی لشگر تاتار بود که تمام مردم را به وحشت و بیم افکنده و آنان را که مکنت و قدرتی داشتند به جلاء وطن و دوری از خانمان و خویشان مجبور گردانید و بدین جهت بسیاری از مردم ایران به ممالک دوردست هجرت کردند و از اشعار اثیرالدین اومانی (اثیرالدین عبداللّه اومانی از اهل اومان (دیهی به ناحیت همدان) است با اتابک اوزبک آخرین اتابکان عراق و آذربایجان (۶۰۷- ۶۲۲) و حسامالدین خلیل حاکم کردستان که در سنه ۶۴۳ به قتل رسید و شهابالدین سلیمان شاه فرمانروای کردستان که در موقع فتح بغداد به امر هلاکو مقتول گردید معاصر بوده و بیشتر قصائدش در مدح سلیمان شاه میباشد قصیده به سبک انوری نعز میسراید وفاتش ۶۵۶.
برای اطلاع از احوال او رجوع کنید به
[۳۴] شیرازی، عبداللّه، تاریخ وصاف، ج۱.
[۳۵] مستوفی، حمدالله، تاریخ گزیده، ص۸۱۴، چاپ عکی.
[۳۶] دولتشاه سمرقندی، تذکره دولتشاه، ص۱۷۲- ۱۷۳، طبع لیدن.
[۳۷] آذر بیگدلی، آتشکده آذر.
[۳۸] رازی، امیناحمد، هفت اقلیم، در ضمن شعراء همدان.
[۳۹] هدایت، رضاقلیخان، مجمعالفصحاء، ج۱، ص۱۰۵- ۱۰۷، طبع تهران.
و اینکه منزل به سختی و دشواری در بغداد بدست میآمد از قصیده اثیر که مطلعش اینست:
زهی جلال ترا اوج آسمان خانه
مکان قدر ترا گشته لامکان خانه
استفاده شده است.) بدست میآید که از بسیاری جمعیت در شهر بغداد کار اجاره مساکن به سختی کشیده بود و مهاجرین با رنج فراوان میتوانستند آرامگاه و منزلی به چنگ آرند و تنها در این موقع از عرفا بهاء ولد به خارج ایران سفر نگزید بلکه شیخ نجمالدین رازی
[۴۰] مستوفی، حمدالله، تاریخ گزیده، ص۷۹۱، چاپ عکسی.
[۴۱] جامی، عبدالرحمان، نفحاتالانس.
معروف به دایه (مؤلف مرصادالعباد) هم از ماوراءالنّهر به ری و از آنجا به قونیه پناه برد و این سخن با گفته حمداللّه مستوفی
[۴۲] مستوفی، حمدالله، تاریخ گزیده، ص۷۹۱، چاپ عکسی.
(که به جای جلالالدین بهاء ولد به اضافه ابنی (یعنی جلالالدین بن بهاء ولد) جلالالدین بهاءالدوله نوشته شده و آن سهو است.) که در شرح حال مولانا گوید «در فترت مغول بروم شد» بهر جهت مطابق میآید.
و مؤید این گفته آنست که سلطان ولد در مثنوی ولدی هجرت جدّ خود را بر اثر آزار اهل بلخ و مقارن حمله مغول گرفته و از فخر رازی و خوارزمشاه (مولانا جلالالدین هم در ضمن دو حکایت که یکی در دفتر پنجم مثنوی
[۴۳] مولوی، محمد، مثنوی، ص۴۵۱، دفتر پنجم، چاپ علاءالدوله.
و دیگری در دفتر ششم
[۴۴] مولوی، محمد، مثنوی، ص۶۳۰، دفتر ششم، چاپ علاءالدوله.
است محمد خوارزمشاه را به نیکی یاد نموده است.) در ضمن اشعار نام نبرده و فقط در سرفصل این قصه نام خوارزمشاه دیده میشود و ذکر مهاجرت بهاء ولد در مثنوی ولدی بدینطریق است:
چونکه از بلخیان بهاء ولد
گشت دلخسته آن شه سرمد
ناگهش از خدا رسید خطاب
کای یگانه شهنشه اقطاب
چون ترا این گروه آزردند
دل پاک ترا ز جا بردند
بدر آ از میان این اعدا
تا فرستیمشان عذاب و بلا
چونکه از حق چنین خطاب شنید
رشته خشم را دراز تنید
کرد از بلخ عزم سوی حجاز
زانکه شد کارگر در او آن راز
بود در رفتن و رسید خبر
که از آن راز شد پدید اثر
کرد تاتار قصد آن اقلام
منهزم گشت لشکر اسلام
بلخ را بستد و به زاری زار
کُشت از آن قوم بیحد و بسیار
شهرهای بزرگ کرد خراب
هست حق را هزار گونه عذاب
و این ابیات سند قویست که عزیمت بهاء ولد از بلخ پیش از سنه ۶۱۷ که سال هجوم چنگیز به بلخ است به وقوع نپیوسته و آنچه دیگران نوشتهاند سرسری و بیسابقه تامل و تدبّر بوده است.
فسخ عزیمت
به روایت افلاکی وقتیکه این خبر به خوارزمشاه رسید و از عزیمت بهاء ولد و رنجش خاطر او و شورش اهل بلخ برای منع بهاء ولد آگاهی یافت متوهم گردید «بار دیگر قاصدان معتبر پیش سلطانالعلماء فرستاد و طریق مستغفرانه پیش آورد و بعد از نماز خفتن پادشاه خود با وزیر به خدمت آمد و لابهها کرد تا فسخ عزیمت کند، سلطانالعلماء تن در نداد و خوارزمشاه درخواست، تا نهانی حرکت کند» و معلوم نیست افلاکی با اینکه مثنوی ولدی را در دست داشته و خود همنشین و تربیتیافته سلطان ولد بوده از روی کدام ماخذ و بچه نظر برخلاف روایت پیر و مرشد خود این روایات را گرد آورده است.
پوشیده نیست که رفتن خوارزمشاه بعد از نماز خفتن و در تاریکی شب به خانه بهاء ولد به هیچروی با قرائن تاریخی نمیسازد، پادشاهی با آن عظمت و حشمت که نام خلیفه عباسی از خطبه میافکند و از خاندان علی خلیفه بر میگزیند و در توانایی خود میبیند که آنچه مامون با عراقت نسب و بسطت ملک و نفاذ امر و مساعدت اکثر ایرانیان از پیش نبرد بهآسانی انجام دهد هرگز از اعراض بهاء ولد و امثال او گردی بر دامن جاهش نمینشست تا شبانه به خانه او رود و التماس فسخ عزیمت کند و از حرکت بهاء ولد به آشکار بیم دارد و خواستار عزیمت نهانی گردد، با اینکه همو مجدالدین بغدادی را با همه شهرت و بزرگی به جیحون افکند و غریق دریای نیستی گردانید.
ملاقات مولانا با شیخ عطار
پس از آنکه بهاء ولد با خاندان خود بر اثر رنجش خوارزمشاه یا خوف سپاه خونخوار مغول شهر بلخ و خویشان را بدرود گفت قصد حج کرد و به جانب بغداد رهسپار گردید و چون به نیشابور رسید وی را با شیخ فریدالدین عطار (برای اطلاع صحیح از احوال و آثار او به مقدمهای که استاد علامه آقای قزوینی بر تذکرهالاولیاء، طبع لیدن نوشتهاند مراجعه کنید.)
[۴۵] عطار نیشابوری، محمد بن ابیبکر، تذکرهالاولیاء، مقدمه استاد علامه قزوینی، طبع لیدن.
اتفاق ملاقات افتاد و به گفته دولتشاه
[۴۶] دولتشاه سمرقندی، تذکره دولتشاه، ص۱۹۳، طبع لیدن.
شیخ عطار خود «به دیدن مولانا بهاءالدین آمد و در آن وقت مولانا جلالالدین کوچک بود، شیخ عطار کتاب اسرارنامه را هدیه به مولانا جلالالدین داد و مولانا بهاءالدین را گفت زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند» و دیگران هم این داستان را کموبیش ذکر کرده و گفتهاند
[۴۷] جامی، عبدالرحمان، نفحاتالانس.
که مولانا پیوسته اسرارنامه را با خود داشتی. شیخ فریدالدین عطار از تربیتیافتگان نجمالدین کبری و مجدالدین بغدادی بود و بهاء ولد همچنانکه گذشت با این سلسله پیوند داشت و یکی از اعاظم طریقه کبراویه بشمار میرفت و رفتن شیخ عطار به دیدن وی نظر به وحدت مسلک ممکن است حقیقت داشته باشد و زندگانی شیخ عطار (رجوع شود به مقدمه استاد علامه آقای قزوینی بر تذکرهالاولیاء که ازین بیت عطار
اینچنین گفته است نجمالدین ما
آنکه بوده در جهان از اولیا
به دلالت فعل «بوده» بر زمان بعید زندگانی او را پس از شهادت نجمالدین کبری (سنه ۶۱۸) محقق شمردهاند.)
[۴۸] عطار نیشابوری، محمد بن ابیبکر، تذکرهالاولیاء، مقدمه استاد علامه قزوینی.
هم تا سال ۶۱۸ مسلم است و به جهات تاریخی نیز در این قضیه اشکالی نیست.
لیکن بنا به گفته تذکرهنویسان در تاریخ مهاجرت بهاء ولد یعنی سنه ۶۱۰ در قسمت اخیر داستان و دادن اسرارنامه به مولانا که در آن موقع ششساله بود تا حدی تردید دست میدهد و به حسب روایت حمداللّه مستوفی و فحوای ولدنامه در تاریخ هجرت بهاء ولد یعنی حدود سنه ۶۱۸ آنگاه که مولوی چهاردهمین مرحله زندگانی را پیموده بود این تردید هم باقی نمیماند و توجه مولانا به اسرارنامه و اقتباس (یکی حکایت بازرگان است که به هندوستان سفر میکرد و خواهش طوطی از وی
[۴۹] مولوی، محمد، مثنوی، ص۴۱- ۴۸، دفتر اول، چاپ علاءالدوله.
و دیگر حکایت باز شاه که به خانه پیرزن افتاد
[۵۰] مولوی، محمد، مثنوی، ص۱۱۲، دفتر دوم.
و سوم حکایت شکوه پشه از جور باد به سلیمان
[۵۱] مولوی، محمد، مثنوی، ص۳۱۵- ۳۱۶، دفتر سوم.
که این هر سه از اسرارنامه اقتباس شده است.) چند حکایت از حکایات آن کتاب در ضمن مثنوی این ادعا را تایید تواند کرد. هرچند ممکن است اقتباس همان حکایات سبب وضع این روایت و تمهید مقدمه برای اثبات کرامت عطار و نظر مشایخ به مولانا شده باشد و این قصه در مثنوی ولدی و نیز در مناقبالعارفین با اینکه افلاکی در اینگونه روایات نظر مخصوص دارد ذکر نشده و از آن روی میتوان در صحت آن تردید کرد.
برخی از متاخرین
[۵۲] خوانساری، محمدباقر، روضاتالجنات، ج۸، ص۶۸.
از این مرحله پای برتر نهاده و گفتهاند که مولانا در ایام جوانی به خدمت عطار رسید و از جمله محارم اسرار او شد و پس از آن ملازمت سنائی اختیار کرد و چون مسلم است که سنائی به سال ۵۴۵ یعنی پنجاه و نه سال پیش از ولادت مولانا وفات یافت پس بطلان جزو اخیر روایت واضح است و اینکه گفتهاند مولانا از محارم اسرار عطار شد از روی داستان سابق و بخشیدن اسرارنامه ساخته شده است.
بهاء ولد در بغداد
به روایت جامی
[۵۳] جامی، عبدالرحمان، نفحاتالانس.
وقتیکه بهاء ولد به بغداد درآمد «جمعی پرسیدند که اینان چه طایفهاند و از کجا میآیند و به کجا میروند، مولانا بهاءالدین فرمود که مناللّه و الی اللّه و لا قوه الا باللّه، این سخن را به خدمت شیخ شهابالدین (شیخ شهابالدین ابوحفص عمر بن محمد بن عبداللّه سهروردی (۵۳۹- ۶۳۲) از اکابر صوفیه بهشمار است. کتاب عوارفالمعارف و رشفالنصائح و اعلامالتقی تالیف کرده و همو مراد شیخ سعدی است درین بیت معروف:
مرا شیخ دانای مرشد شهاب
دواندرز فرمود بر روی آب
و او علاوه بر مقامات معنوی نزد خلفا و شهریاران عهد خویش حرمتی عظیم داشت و در کارهای مهم وساطت و سفارت میکرد.
برای اطلاع از احوال او رجوع کنید به
[۵۴] ابن فوطی، عبدالرزاق، الحوادث الجامعه، ص۲۱.
[۵۵] جامی، عبدالرحمان، نفحاتالانس.
) سهروردی رسانیدند فرمود که ما هذا الا بهاءالدین البلخی و خدمت شیخ استقبال کرد. چون برابر مولانا رسید از استر فرود آمد و زانوی مولانا را بوسید و به جانب خانقاه استدعا کرد، مولانا گفت موالی را مدرسه مناسبتر است در مستنصریه نزول کرد و خدمت شیخ به دست خود موزه وی را کشید، روز سیم عزیمت مکه مبارکه نمودند» و این روایت با گفته افلاکی چندان تفاوت ندارد جز آنکه افلاکی گوید خلیفه سه هزار دینار مصری بفرستاد و بهاء ولد رد کرد که حرام و مشکوک است و خلیفه مدمن مدام روی او را نشاید دیدن و در مقام او مقیم شدن و در مجلس تذکیر خلیفه حاضر بود و بهاء ولد به وی طعنها زد و از هجوم مغول و انقراض خلافت بنی عباس آگاهی داد.
و قطع نظر از عدم امکان تعرض بهاء ولد به خلیفه و اخبار از انقراض خلافت با اندک تامل در تاریخ حرکت بهاء ولد (۶۱۸) روشن میگردد که جامی و افلاکی در ورود بهاء ولد به مدرسه مستنصریه به غلط رفتهاند.
مدرسه مستنصریه
مدرسه مستنصریه منسوبست به المستنصر باللّه ابوجعفر منصور بن الظاهر خلیفه عباسی (۶۲۴- ۶۴۰) که مطابق روایت ابنالفوطی (کمالالدین ابوالفضل عبدالرزاق بن احمد معروف به ابنالفوطی (۶۴۲- ۷۲۳) از علما و مورخین قرن هفتم است که فنون حکمت را نزد خواجه نصیر طوسی (۵۹۷- ۶۷۲) تحصیل کرده است و مدت ده سال مباشرت کتابخانه رصد مراغه بدو مفوض بوده است. کتاب الحوادث الجامعه که متضمن حوادث تاریخی قرن هفتم هجری میباشد از آثار اوست.) بناء آن به امر مستنصر در سنه ۶۲۵ آغاز گردید و به سال ۶۳۱ انجام یافت و مقرر
[۵۶] ابن فوطی، عبدالرزاق، الحوادث الجامعه، ص۱۴.
گشت که از هریک از مذاهب چهارگانه (مالکی، حنفی، شافعی، حنبلی) ۶۲ تن به تحصیل فقه مشغول باشند و ازاینروی محصلین فقه در آن مدرسه ۲۴۸ تن بودهاند و برای هر دسته مدرس و معید معین شد و در دارالحدیث هم ده تن به قرائت حدیث در روزهای شنبه و دوشنبه و پنجشنبه اشتغال داشتند و علاوه بر اینها، مدرسه دارای مکتبخانه نیز بود و علم حساب و طب نیز خوانده میشد و تعهد مرضی هم از وظائف مدرس طب بهشمار میرفت و امور معاش محصلین مدرسه از هر جهت منظم بوده و علاوه بر ماهیانه کلیه لوازم معاش روزانه بدیشان میرسید.
کتابخانه آن مدرسه هم کتب بسیار داشت که به خوبی ترتیب یافته بود و کتابدار و دستیاران وی نیز مشاهره وافی داشتند و اثیرالدین اومانی در صفت بغداد قصیدهای سروده و در وصف مستنصریه گفته است:
صحن مستنصریش بنگر اگر میخواهی
که به دنیی دوم جنت ماوی بینی
پس ببین منظره بارگهش تا ز شرف
گنبدی برشده تا گلشن جوزا بینی
دیده و دل شودت روشن ازو به سکه چو شمع
گشته در سیم و زرش غرق سراپا بینی
طاق او را که نهد وسمه بر ابروی هلال
برده در منزلتش صرفه ز عوّا بینی
در و دیوار وی ار بنگری از غایت لطف
روشن امروز در او صورت فردا بینی
شب و روز از پی تکرار و اعادت در وی
عقل را همچو صدا حاکی آوا بینی
عقل کل را شده بر طاق نهاده ز علوم
در کتبخانه او جمله سخنها بینی
و چون مدرسه مستنصریه به سال ۵۳۱ تمام شده و ورود بهاء ولد به بغداد در سنه ۶۱۸ و درست ۱۳ سال قبل از اتمام بنای مدرسه به وقوع پیوسته (بلکه به روایت افلاکی در آن تاریخ بهاء ولد زندگانی را بدرود گفته بود)، پس ورود وی به مدرسه مستنصریه محال و گفته جامی و افلاکی غلط است و در ولدنامه و تذکره دولتشاه قصه مسافرت بهاء ولد به بغداد دیده نمیشود.
بهاء ولد بیش از سه روز در بغداد اقامت نگزید و چهارم روز به عزیمت حج بار سفر بست و چون از مناسک حج بپرداخت در بازگشت به طرف شام روانه گردید و مدت نامعلومی هم در آن نواحی بسر میبرد و به روایت جامی بعد از انجام حج به ارزنجان رفت و چهار سال تمام در آن شهر مقیم بود، ملک ارزنجان در آن تاریخ محل حکمرانی آل منکو جک بود که برخی از ایشان به دوستی علم و جانبداری دانشمندان شهرت یافته و در صفحات تاریخ نام خود را به یادگار گذاردهاند و از دیرباز شعرا و علما بدیشان توجه داشته و در ستایش آنان اشعار سروده و به نامشان کتبی به رشته تالیف کشیدهاند و ملک ارزنجان در این سالها به وجود مشهورترین شهریاران این دودمان فخرالدین بهرام شاه، آراسته شده بود.
فخرالدین بهرام شاه
و او یکی از ملوک و رادمردان بزرگ اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم بهشمار است و بزرگترین و نامورترین منکو جکیان میباشد و با اینهمه تاریخ زندگانی و شرح وقایع سلطنت او به تفصیل معلوم نیست، لیکن ابن اثیر در ضمن حوادث سنه ۶۲۲ از وفات ملک ارزنگان خبر میدهد و یقین است که مراد وی همین فخرالدین بهرام شاه بن داود است زیرا در ذیل حوادث سال ۶۲۵ به مناسبت هم از مرگ وی و نشستن پسرش علاءالدین داود شاه بهجای او و تسلط علاءالدین کیقباد سلجوقی بر ارزنگان سخن میراند و چون علاءالدین بعد از پدر به تخت نشسته و زندگانی بهرام شاه نیز از روی تاریخ ابن بیبی
[۵۷] ابن بیبی، حسین بن محمد، مختصر تاریخ ابن بیبی، ص۶۷- ۷۲.
تا سال ۶۱۶ که عزالدین کیکاوس بن کیخسرو سلجوقی دختر وی را به زنی گرفت مسلم است، پس ملک ارزنگان که ابن اثیر از وفات او در حوادث سنه ۶۲۲ خبر میدهد همین فخرالدین بهرام شاه خواهد بود.
آغاز شهریاری او نیز اگرچه از روی تحقیق در دست نیست ولی چون وی به نص ابن اثیر شصت سال متجاوز سلطنت کرده و وفاتش به سال ۶۲۲ بوده میتوان گفت که در حدود سنه ۵۶۰ به پادشاهی نشسته است.
بهرام شاه پادشاهی کریم و دانشدوست بود «و بظلف نفس و حسن سیرت و علوّ همت و نقاء جیب و طهارت ذیل و فرط مرحمت و شفقت فرید و وحید جهان بود و در ایام پادشاهی او در ارزنجان هیچ سور و ماتم واقع نشدی که از مطبخ او آنجا برگ و نوا نبودی یا خود تشریف حضور نفرمودی و در موسم دی که جبال و براری را غلائل و حواصل از انعام عام در بر افکندندی فرمودی که حبوب را بگردون در کوه وهامون بردندی و پاشیدندی تا طیور و وحوش را از آن طعمه مرتب بودی. کتاب مخزنالاسرار را نظامی گنجوی بهنام او کرد و به خدمتش تحفه فرستاد و پنج هزار دینار و پنج سر استر رهوار جائزه فرمود»
[۵۸] ابن بیبی، حسین بن محمد، مختصر تاریخ ابن بیبی، ص۲۱- ۲۲.
ستایش حکیم نظامی
حکیم نظامی (حکیم نظامی الیاس بن یوسف بن زکی مؤید که به قویترین احتمال ما بین (سنه ۵۳۵- ۵۴۰) متولد شده و در فاصله (۵۹۷- ۶۰۳) وفات یافته از بزرگترین شعراء داستانسرای ایران است و خمسه او را که به پنج گنج موسوم است در فن و روش خود نظیر نتوان یافت و چون مخزنالاسرار را به نام این بهرام شاه به نظم آورده و او نیز در حدود (۵۶۰) به سلطنت رسیده پس این اشعار که در بعضی نسخ مخزنالاسرار بدین صورت آمده:
بود حقیقت بشمار درست
بیست و چهارم ز ربیع نخست
از گه هجرت شده تا این زمان
پانصد و پنجاه و دو افزون بر آن
درست نیست و اگر انتساب این ابیات به نظامی صحیح باشد نسخه دیگر که (پانصد و پنجاه و نه) به جای (پانصد و پنجاه و دو) افاده میکند به صواب نزدیکتر خواهد بود.) در ستایش وی گوید:
خضر سکندرمنش چشمه رای
قطب رصد بند مجسطی گشای
شاه فلک تاج سلیمان نگین
مفخر آفاق ملک فخر دین
نسبت داودی او کرده چُست
بر شرفش نام سلیمان درست
یکدله شش طرف و هفت گاه
نقطه نه دایره بهرام شاه
سرور شاهان به تواناتری
نامور دهر به داناتری
خاص کن ملک جهان بر عموم
هم ملک ار من و هم شاه روم
سلطنت اورنگ و خلافت سریر
روم ستاننده و ابخاز گیر
عالم و عادلتر اهل وجود
محسن و مکرم ترا بنای جود
علاءالدین داود شاه
علاءالدین داود شاه (۶۲۲- ۶۲۵) فرزند وی هم پادشاهی بلندهمت و باشرم و کریمالنفس
[۵۹] ابن بیبی، حسین بن محمد، مختصر تاریخ ابن بیبی، ص۱۵۰.
و «به انواع علوم سیما نجوم آراسته بود و اجزاء منطق و طبیعی و الهی بهغایت نیک میدانست و از ریاضی بهره تمام داشت و شعر چون آب زلال بل سحر حلال گفتی» و به روایت ابن بیبی چون علاءالدین کیقباد ملک ارزنگان از کارداران او انتزاع کرد و آقشهر قونیه را با آب گرم به حکم اقطاع بدو ارزانی داشت این دو بیتی به خدمت سلطان فرستاد:
شاها دل دشمنان تو با درد است
رخساره دشمن از نهیبت زرد است
انصاف که باوجود صد غصه مرا
در ملک تو آب تو آب گرم نانی سرد است
و موفقالدین (موفقالدین ابومحمد عبداللطیف بن یوسف معروف به ابن لباد اصلا از اهل موصل ولی مولد او بغداد است و او در فن نحو و لغت و کلام و طب و فنون حکمت استادی ماهر بود و کتب بسیار تصنیف کرده. پدرش یوسف در علوم شرعی مبرز و از علوم عقلی مطلع و عمش سلیمان هم فقیهی بارع بود، الملک الناصر صلاحالدین ایوبی و خاندان او در نکوداشت موفقالدین غایت سعی مبذول میداشتند. برای آگاهی از تاریخ زندگانی او رجوع کنید به
[۶۰] اندلسی، سلیمان بن حسان، طبقاتالاطباء، ج۲، ص۲۰۱- ۲۱۳، طبع مصر.
) عبداللطیف بغدادی معروف به ابن لباد (۵۵۷- ۶۲۹) از حکما و اطباء بزرگ قرن هفتم به قصد علاءالدین به ارزنجان رفت و به مقامات بلند نائل آمد و از صلات و جوائز او بهره وافی یافت و چندین کتاب به نام وی تالیف کرد.
اقامت بهاء ولد در ملک ارزنجان
چنین که مقرر گردید فخرالدین و پسرش علاءالدین هریک بهنوبت مقصد فضلاء و خود نیز به فضائل نفسانی آراسته بودهاند و بنابراین اقامت بهاء ولد که از پیش حمله مغول گریخته و از وطن آواره و در طلب ماوی و محلی امن و آرام بود که با فراغ بال و جمعیت خاطر به نشر افکار خود و راهنمائی خلق پردازد در ملک ارزنجان و نزد فخرالدین یا علاءالدین شهریاران آن ناحیت از روی شواهد تاریخی امکانپذیر است و گفته جامی را بهآسانی رد نتوان کرد.
و احمد افلاکی را عقیده چنانست که بهاء ولد پس از انجام حج چهار سال در ملاطیه (ملطیه ظ.) و سپس هفت سال در ارنده (بنا به بعضی روایات فخرالدین برادر مولانا در همین شهر وفات یافته و مدفون است.) رحل اقامت افکند و امیر موسی فرمانروای لارنده برای او مدرسهای بنا کرد.
و این امیر موسی که افلاکی نام میبرد معلوم نشد کیست و او قطعا جز آن امیر موسی حکمران لارنده برادر بدرالدین بن قرمان است که ابن بطوطه
[۶۱] ابن بطوطه، محمد بن عبدالله، رحله ابن بطوطه، ج۲، ص۱۷۶.
گوید وی بر لارنده حکومت داشت و آن را به الملک الناصر تسلیم کرد تا اینکه بدرالدین دیگربار آن را از چنگ عمال او بیرون آورد چه مراد او از الملک الناصر محمد بن سیفالدین قلاون است که به ممالک روم دستاندازی کرد نه الملک لناصر قلج ارسلان (المتوفی سنه ۶۳۵) و نه الملک الناصر داود بن الملک المعظم صاحب کرک (المتوفی سنه ۶۵۹) و نه الملک الناصر یوسف بن الملک العزیز صاحب شام (المقتول سنه ۶۵۹) زیرا هیچیک از این سه تن بر ممالک روم حکومت نداشته اند.
زندگی بهاء ولد در قونیه
جای شگفت است که سلطان ولد در مثنوی ولدی هرچند عزیمت بهاء ولد را از بلخ مقارن حمله مغول گرفته و تمام زندگی بهاء ولد در قونیه به نقل وی دو سال بوده و از روی قرائنی که به دست میدهد وفاتش نیز در حدود سنه ۶۲۸ اتفاق افتاده از حوادث زندگانی بهاء ولد در فاصله ۶۱۸ و ۶۲۶ یاد نمیکند و چنان مینماید که بهاء ولد پس از انجام حج بیفاصله به قونیه آمده و پس از ذکر سفر وی از بلخ چنین گفته است:
نتوان گفت در ره آن سلطان
که چها داد با کهان و مهان
چه کراماتها که در هر شهر
مینمود آن عزیز و زبده دهر
گر شوم من بشرح آن مشغول
فوت گردد از آن سخن مامول
لازم آمد از آن گذر کردن
وز مهمات خود خبر کردن
آمد از کعبه در ولایت روم
تا شدند اهل روم ازو مرحوم
از همه ملک روم قونیه را
برگزید و مقیم شد اینجا
هرچند میتوان تصور کرد که بهاء ولد پیش از سفر مکه مدتی در این شهرها بسر برده و آخر عزیمت حج کرده و پس از آن در روم مقیم شده و سلطان ولد برای رعایت اختصار از ذکر آن حوادث خودداری کرده است. به گفته افلاکی و جامی مولانا در سن هجدهسالگی در شهر لارنده به فرمان پدر گوهرخاتون دختر خواجه لالای سمرقندی را که مردی معتبر بود به عقد ازدواج کشید (و ازاینروی (چه ولادت مولانا به سال ۶۰۴ اتفاق افتاده و ۱۸ سال پس از آن با سنه ۶۲۲ مطابق میگردد.) باید حدوث این واقعه با سال ۶۲۲ مصادف بوده باشد) و بهاءالدین محمد معروف بسلطان ولد و علاءالدین محمد از این اقتران در وجود آمدند سنه ۶۲۳.
پس از آنکه هفت سال بر زندگی بهاء ولد در لارنده گذشت و خبر او به دور و نزدیک رسید و آوازه تقوی و فضل و تاثیر سخن او بلند شد و پادشاه سلجوقی روم علاءالدین کیقباد از مقاماتش آگاهی یافت طالب دیدار وی گردید و بهاء ولد بهخواهش او به قونیه (به روایت کمالالدین حسین در شرح مثنوی وقتی بهاء ولد در بغداد بود جمعی از طرف علاءالدین کیقباد بدان شهر آمده و مرید او شده و صفات بهاء ولد را برای سلطان نقل کرده بودند و او انتظار دیدار میداشت، چون بهاء ولد به روم نزدیک شد قاصدان به بندگی فرستاد و استعجال حضرت کرد و بنا به بعضی روایات کسان علاءالدین او را در همان شهر بغداد به روم دعوت کردند.) روانه شد و بدان شهریار پیوست.
علاءالدین کیقباد
یکی از اعاظم شهریاران سلجوقی روم بود و به حسن تدبیر و شهامت و اقدام بر جهانگیری و همت بلند از همسران خود امتیاز داشت و ممالک روم در عهد او از تجاوز بیگانگان و تغلب متعدیان در امنوامان بود و وسعت ملک و عرصه پادشاهیش هرچه وسیعتر گردید و در تمام مدت سلطنت خود (۶۱۷- ۶۳۴) اوقات را به فراغت نگذاشت و بگشادن قلاع و فتح بلاد یا دفاع از متجاوزان اشتغال میورزید
[۶۲] ابن بیبی، حسین بن محمد، مختصر تاریخ السلاجقه ابن بیبی، ص۹۳- ۹۴.
«اوقات لیل و نهار را بر مصالح ملک و مملکت موزع و مقسم کرده در مجلس انس او هزل را مجال محال بودی بلکه به تواریخ ملوک و ذکر محاسن سیر پادشاهان قدیم مستغرق داشتی، وقتها از طبع لطیف دو بیتهاء ظریف انشاء فرمودی و از آن جملت این دو بیتی (این دوبیتی را با مختصر تغییری به خیام نسبت میدهند.) است:
تا هشیارم بر خردم تاوانست
چون مست شدم عقل ز من پنهانست
میخور که میان مستی و هشیاری
وقتی است که اصل زندگانی آنست
و ذکر سلاطین قدیم به تعظیم بر زبان راندی و از سلاطین محمود بن سبکتکین و قابوس بن وشمگیر را معتقد بودی و به اخلاق ایشان تشبه کردی و همواره کتاب کیمیاء سعادت (کیمیاء سعادت اثر خامه امام ابو حامد غزالی (۴۵۰- ۵۰۵) است که آن را پس از تالیف کتاب معروف خود احیاء علومالدین به فارسی بسیار فصیح تدوین نموده و در حقیقت ترجمه کتاب احیاءالعلوم و موضوع آن اخلاق است.) و سیرالملوک (سیرالملوک همان سیاستنامه است که به خواجه نظامالملک ابوعلی حسن بن اسحاق (۴۰۸- ۴۸۵) وزیر معروف سلاجقه نسبت دادهاند و گفتار ابن بیبی دلیل صحت انتساب اصل آن کتاب به خواجه تواند بود.) نظامالملک را در مطالعه داشتی، نرد و شطرنج بینظیر گوی و نیزه خوب باختی، در جمله صناعات از عمارت و صناعت و سکاکی و نحاتی و نجاری و رسامی و سراجی مهارت و حذاقت بینهایت یافته بود و قیمت جواهر نیکو کردی» علاءالدین به فرط دینداری و تعفف موسوم شده و بر اثر خوابی
[۶۳] ابن بیبی، حسین بن محمد، مختصر تاریخ السلاجقه ابن بیبی، ص۹۵.
که دیده بود به طایفه صوفیه دلبستگی داشت و وقتیکه شهابالدین (شهابالدین سهروردی از جانب خلیفه ناصر لدین اللّه (۵۷۵- ۶۲۲) در سال (۶۱۸) برای علاءالدین کیقباد خلعت و منشور فرمانروائی ممالک روم برد و مقرعه حدود که چهل چوب باشد به پشت آن سلطان کوفت و ظاهرا این روش نسبت به همه سلاطین معمول بوده چنانکه مولانا فرموده است:
خورند چوب خلیفه شهان چو شاه شوند
جفای عشق کشیدن فن سلاطین است) سهروردی از جانب ناصر لدین اللّه خلیفه عباسی (۴۷۵- ۶۲۲) منشور شهریاری بدو آورد بنفس خود پذیره شد و دست او را بوسید و به احترام و توقیر تمام وی را به قونیه وارد کردند و تا در قونیه بود سلطان به کرات به زیارت مبارکش استسعاد یافت و از تاثیر نفس او چنان شد که میخواست
[۶۴] ابن بیبی، حسین بن محمد، مختصر تاریخ السلاجقه ابن بیبی، ص۹۵.
«چون ابراهیم ادهم طریق عیسی بن مریم پیش گیرد» و شیخ او را منع فرمود و بر اثر نصایح و ترغیب او به عدل و دادگستری
[۶۵] ابن بیبی، حسین بن محمد، مختصر تاریخ السلاجقه ابن بیبی، ص۹۵.
«سلطان از لباس نخوت و غرور و عجب و غفلت بکلی منسلخ شده بود و چون جان فرشته همه خیر گشته»
علم خاندان علاءالدین
خاندان علاءالدین هم از آغاز جهانداری به همراهی و احتفاظ متفکرین و ارباب عقل و درایت و حکما و فلاسفه و نزد عوام و ظاهرپرستان به جانبداری اصحاب تعطیل و زندقه و اعتقاد آراء فیلسوفان متهم بودند و شهابالدوله قتلمش بن اسرائیل بن سلجوق نیای این دودمان از فن نجوم و دیگر شعب حکمت به خوبی آگاهی داشت و فرزندان او هم بر آئین پدر به علوم اوائل و دارندگان آنها رغبت به خرج میدادند و به گفته ابن اثیر
[۶۶] ابن اثیر، عزالدین، الکامل، حوادث سنه ۴۵۶.
بدین جهت بنیان عقائد دینی آنان سستی گرفت و نیز رکنالدین سلیمان شاه بن قلج ارسلان (۵۸۸- ۶۰۰) بجد دوستار
[۶۷] ابن اثیر، عزالدین، الکامل، حوادث سنه ۶۰۰.
و هواخواه فلاسفه بود و در بزرگ داشت و ترفیه خاطر حکما میکوشید و صلات گرانمایه از ایشان دریغ نمیکرد و این طبقه از هرجا که آواره میشدند بدو پناه میبردند.
همچنین به شعرا از صامت و ناطق عطیت و صلت موفور مبذول میداشتند چنانکه رکنالدین سلیمان شاه به گفته ابن بیبی
[۶۸] ابن بیبی، حسین بن محمد، مختصر تاریخ السلاجقه ابن بیبی، ص۱۹.
«فضلا و شعرا و هنرمندان را به لطف تربیت از مومات فقر وفاقت به ریاض دعت و نعمت رهنمونی میفرمود، امام الکلام (ظهیرالدین طاهر بن محمد فاریابی (المتوفی ۵۹۸) از شعراء زبردست قرن ششم است که در قصیده سبکی خاص و لطیف دارد و تغزلات او نغز و دلپذیر است و او علاوه بر شاعری از حکمت و ریاضی آگهی داشته چنانکه آثار آن از اشعارش مشهود میشود. با طغانشاه بن مؤید حکمران نیشابور (۵۶۸- ۵۸۲) و اتابک قزلارسلان (۵۸۲- ۵۸۷) و اتابک نصرهالدین ابوبکر محمد (۵۸۷- ۶۰۷) معاصر بود، دیوان اشعار او به طبع رسیده ولی قسمتی از قصائد شمس طبسی را ناشر دیوان به خیال آنکه ظهیر در آغاز کار شمس تخلص میکرده هم به اشعار ظهیر آمیخته است.) ظهیرالدین فاریابی قصیدهای که مشهور است و مطلعش اینکه:
زلف سرمستش چو در مجلس پریشانی کند
جان اگر جان در نیندازد گرانجانی کند
به خدمتش فرستاد در وجه جائزه دو هزار دینار و ده سر اسب و پنج سر استر و پنج نفر غلام و پنج نفر کنیزک و پنجاه قد جامه از هر نوع به قصاد او تسلیم فرمود» و سلطان غالب عزالدین کیکاوس (۶۰۷- ۶۱۷) (ابناثیر وفات او را در ذیل حوادث (۶۱۶) یاد نموده است.) هم «اکثار
[۶۹] ابن بیبی، حسین بن محمد، مختصر تاریخ السلاجقه ابن بیبی، ص۴۵.
جوائز قرائض از فرائض شمردی و در صلات شعرا باقصی الغایات پیوستی، دختر حسامالدین سالار قصیده هفتاد و دو بیت از موصل به خدمتش فرستاد به عوض هر بیتی صد دینار زر سرخ درباره او انعام فرمود و صدر نظامالدین احمد ارزنجانی را به قصیدهای که در مدح سلطان در جواب شمس طبسی (قاضی شمسالدین محمد بن عبدالکریم (المتوفی ۶۲۴) از مردم طبس و از افاضل علماء و شعراء اواخر قرن ششم و اوائل قرن هفتم به شمار است. بیشتر ایام زندگانی در هرات و سمرقند بهسر میبرد و از نظامالملک صدرالدین محمد بن محمد وزیر قلج طمغاج خان ابراهیم از سلاطین آل افراسیاب عنایتها دید در فن شعر شاگرد رضیالدین نیشابوری بود ولی به پیروی سبک خاقانی رغبتی عظیم مینمود. رضیالدین اشعارش بپسندید و به مداومت بر آن روش او را تشویق کرد. برای آگهی از حال او رجوع کنید به
[۷۰] عوفی بخاری، محمد، لبابالالباب، ج۲، ص۳۰۷- ۳۱۱، طبع لیدن.
[۷۱] قزوینی، زکریا بن محمود، آثارالبلاد.
[۷۲] رازی، امیناحمد، تذکره هفت اقلیم.
[۷۳] آذر بیگدلی، آتشکده آذر، در ذکر طبس.
[۷۴] دولتشاه سمرقندی، تذکره دولتشاه، ص۱۵۱- ۱۶۶، طبع لیدن.
[۷۵] هدایت، رضاقلیخان، مجمعالفصحاء، ج۱، ص۳۰۶- ۳۰۹، طبع ایران.
که مصنف آن با شمسالدین معاصر بوده و او را در سمرقند دیده.) گفته بود و در محافل انشاد کرده از مرتبه انشا به عارضی ممالک روم مترقی گردانید»
بهرهمندی امراء علاءالدین از علوم
صدور و امراء این دولت نیز اغلب در فنون و علوم دست داشتند و از فضائل نفسانی بهرهور بودند مانند کمالالدین کامیار از امراء علاءالدین کیقباد
[۷۶] ابن بیبی، حسین بن محمد، مختصر تاریخ السلاجقه ابن بیبی، ص۲۱۷.
«که از اکابر دهر و فضلاء عصر بود و در فقه از مقتبسان نظامالدین حصیری و در اجزاء حکمت از مستفیدان شهابالدین (شهابالدین یحیی بن حبش بن امیرک سهروردی معروف به شهاب مقتول و شیخ اشراق (۵۴۹- ۵۸۷) از اعاظم حکما و دانشمندان اسلام و در حکمت صاحب طریقه مخصوص است، ذهنی وقاد و طبعی بلند داشت و از شاگردان مجدالدین جیلی استاد فخر رازی بوده و در آخر عمر به حلب افتاده بود، عوام حلب که خود را عالم و حامی دین میپنداشتند آن حکیم جلیل را به فساد مذهب یعنی پیروی حکما و ارباب تعطیل منسوب کردند و ملک ظاهر دارای حلب به فرمان پدر خود صلاحالدین یوسف وی را به قتل رسانید. شهابالدین کتب بسیار تالیف نموده که از آن جمله کتاب حکمهالاشراق و تلویحات و مطارحات و هیاکل النور نزد اکابر فن مشهور و منظور است، برای اطلاع از زندگی او رجوع کنید به
[۷۷] اندلسی، سلیمان بن حسان، طبقاتالاطباء، ج۲، ص۱۶۷- ۱۷۱، طبع مصر.
[۷۸] ابن خلکان. احمد، تاریخ ابن خلکان، ج۶، ص۲۶۸.
) مقتول بود و از جمله ابیاتی که با حکیم شهابالدین بدان مجارات کرده است این است:
للسهروردی
یا صاح اما رایت شهبا ظهرت
قد احرقت القلوب ثم استترت
طرنا طربا لضوئها حین طرت
اورت و توارت و تولت و سرت
للامیر کمال الدین کامیار:
یا صاح اما تری بروقا ومضت
قد حیرت العقول حین اعترضت
حلّت و لحت و لوّحت و انقرضت
لاحت و تجلّت و تخلّت و مضت»
و صاحب شمسالدین اصفهانی که به انواع فضائل آراسته بود و شعری نیک میگفت و در دولت عزالدین کیکاوس مکانتی عظیم داشت و برهانالدین محقق ترمدی را بوی عنایت بسیار بود چنانکه ذکر آن بیاید.
آشفتگی ایران در حمله مغول
آشفتگی اوضاع ایران در موقع حمله مغول بهاندازهای رسیده بود که روستائی و شهری هیچ شب در بستر امن و آسایش نمیغنودند و هیچ روز الّا در انتظار مرگ یا اسارت بسر نمیکردند و بدین جهت هرکس میتوانست پشت بر یار و دیار خویش را به بلاد دوردست کهاندیشه تعرض آن قوم خونآشام بدان دیرتر صورت میبست میافکند تا مگر روزی از طوفان آفت بر کنار باشد و یاران عزیز و خویشان ارجمند را بیش غرقه دریای خون نبیند و هرچند بعضی ممالک به واسطه قبول ایلی و انقیاد یا علل دیگر یکچند از دستاندازی مغولان در امان بود لیکن باز هم دلها آن آرام که باید نداشت و نیز برای طبقه متفکرین و روشنبینان همهجا آماده نبود چنانکه در فارس که به حسن تدبیر اتابکان محفوظ مانده بود هرچند کار زهدپیشگان و ظاهریان رونق داشت ارباب تعقل و حقائقشناسان به خواری تمام میزیستند و اتابک ابوبکر بن سعد
[۷۹] شیرازی، عبداللّه، تاریخ وصاف، ج۲.
«باران انعام و اصطناع سرّ او علانیه از سر علاء نیت و سناء طویت بر زهاد و عباد و صلحا و متصوفه فائض داشتی و جانب ایشان را بر ائمه و علما و افاضل مرجح دانستی و چون به داعیه حسن اعتقاد خریدار متاع زهد و تقشف بود متسلسلان و متزهدان خود را درزی زهادت و معرض من تشبه بقوم فهو منهم جلوهگری میکردند و به ایادی و انعامات او محظوظ میشدند و ارباب بلاهت و اصحاب نفوس ساذجه را گفتی اولیا و جلساء خدای تعالیاند و نفوس ملکی دارند و از شائبه شعوذه و احتیال خالی و علی ضد هذا الحال از خداوندان ذکا و فطنت و اهل نطق و فضیلت مستشعر بودی و ایشان را به جربزه و فضول نسبت دادی لاجرم چند افراد از ائمه نامدار و علماء بزرگوار را بهواسطه نسبت علم حکمت ازعاج کرد و قهرا و جبرا از شیراز اخراج»
ورود بهاء ولد به قونیه
و بهاء الدین ولد هرچند از طریقه فلاسفه بر کنار بود لیکن در تصوف به عالیترین درجه ارتقا جسته و افکار بلندش از حیز افهام برتر بود و بر اسرار دین و شریعت و نوامیس ارباب ملل چندان وقوف و بصیرت داشت که اگر ظاهرپرستان و دشمنان حکمت از مکنون اسرارش آگاه میشدند و حقائق افکارش از لباس آیات سماوی و احادیث عریان میدیدند از وی (صد چندانکه از حکما) تبری میجستند و آن راهشناس خبیر را در بازار تقشف و تزهد و سادگی و ابله نمائی بجوی نمیخریدند.
پس بهاء ولد از آن جهت که بلاد روم از ترکتاز مغول بر کنار مینمود و پادشاهی دانا و صاحب بصیرت و گوهرشناس و عالمپرور و محیطی آرام و آزاد داشت بدان نواحی هجرت گزید و رحل اقامت افکند و چنانکه از روایت افلاکی گفته آمد علاءالدین کیقباد وی را از لارنده به قونیه خواست و روز ورود او به قونیه پیشباز رفت و او را به حرمت هرچه بیشتر در شهر آورد و میخواست او را در طشتخانه (و اما الطشتخاناه فهی بیت تکون فیه آله الغسل و الوضوء و قماش السلطان البیاض الذی لا بد له من الغسل و آله الحمام و آلات الوقود
[۸۰] نویری، احمد بن عبدالوهاب، نهایه الارب، ج۸، ص۲۲۵، طبع مصر.
) خود منزل دهد بهاء ولد تمکین نکرد و به مدرسه التونبه منزل ساخت.
از روی قرائنی که افلاکی به دست میدهد ورود بهاء ولد بقونیه باید با اواسط سنه ۶۱۷ مصادف شده باشد و این سخن با گفتار خود او که از اقامت بهاء ولد به سال ۶۲۲ در لارنده سخن رانده بود و با روایت ولدنامه که اصل منابع تاریخ مولانا و خاندان اوست سازگار نیست.
چنانکه از ولدنامه مستفاد است بهاء ولد پس از انقضاء حج خود بیسابقه دعوت از علاءالدین کیقباد یا کسان دیگر بروم آمد و یکچند در قونیه میزیست که خبر او به سلطان نرسیده بود و چون آوازه فضل و دانش ظاهری و معرفت و شهود باطنی و کمال نفس و صدق قلب و طهارت ذیل و تقوی و زهد بهاء ولد به گوش سلطان رسید با امیران قونیه به زیارتش آمد و وعظش بشنید و از سر صدق دست ارادت در دامن او زد و با خواص خود پیوسته سخن از هیبت دیدار و قوت تاثیر سخن بهاء ولد کردی، تفصیل این قضیه در- ولدنامه چنین است:
آمد از کعبه در ولایت روم
تا شدند اهل روم ازو مرحوم
از همه ملک روم قونیه را
برگزید و مقیم شد اینجا
بشنیدند جمله مردم شهر
که رسید از سفر یگانه دهر
همچو گوهر عزیز و نایابست
آفتاب از عطاش پرتابست
نیستش در همه علوم نظیر
هست از سرّهای عشق خبیر
رو نهادند سوی او خلقان
از زن و مرد و طفل و پیر و جوان
آشکارا کرامتش دیدند
زو چه اسرارها که بشنیدند
همه بردند ازو ولایتها
همه کردند ازو روایتها
چند روزی برین نسق چو گذشت
که و مه، مرد و زن مریدش گشت
بعد از آن هم علاء دین سلطان
اعتقاد تمام با میران (ظ «به اعتقاد» به حذف همزه وصل و اتصال حرف ربط بما بعد باید خوانده شود و این رسم در اشعار فارسی معمول است چنانکه فردوسی در داستان رستم و اسفندیار گوید:
دگر بدکنش دیو بد بدگمان
تنش بر زمین و سرش باسمان
یعنی به آسمان.)
آمدند و زیارتش کردند
قند پند و را ز جان خوردند
گشت سلطان علاء دین چون دید
روی او را به عشق و صدق مرید
چونکه وعظش شنید و شد حیران
کرد او را مقام در دلوجان
دید بسیار ازو کرامتها
یافت در خویش ازو علامتها
که نبد قطرهایش اول از آن
روی کرده بگفت به امیران
که چو این مرد را همیبینم
میشود بیش صدقم و دینم
دل همیلرزدم ز هیبت او
میهراسم به گاه رؤیت او
دائما با خواص این گفتی
روز و شب در مدح او سفتی
و اهل روم عظیم معتقد بهاء ولد شدند و او «به وعظ
[۸۱] دولتشاه سمرقندی، تذکره دولتشاه، ص۱۹۴، طبع لیدن.
و افاده مشغول بودی و سلطان علاءالدین ادرار و انعام در حق مولانا به تقدیم رسانیدی و مولانا را احترامی زائدالوصف دست داد» و به روایت افلاکی «سلطان او را در مجلسی که تمام شیوخ بودند دعوت کرد و بیاندازه حرمت نهاد و مرید وی شد و جمیع سپاه و خواص مرید شدند» و ارادت جمیع خواص و سپاه سلطان خالی از مبالغه نیست.
از جمله مریدان وی امیر بدرالدین گهرتاش معروف به زردار که لالای سلطان بود به شکرانه حالتی که از صفاء نیت شیخ در خود یافت هم به فرمان بهاء ولد جهت فرزندان او مدرسهای بساخت که محل تدریس مولانا شد و احمد افلاکی از آن به مدرسه حضرت خداوندگار تعبیر میکند.
مدت اقامت بهاء ولد در قونیه
و مدت اقامت بهاء ولد در قونیه از روی گفته احمد افلاکی نزدیک به ده سال بود زیرا مطابق روایات وی ورود بهاء ولد به قونیه سنه ۶۱۷ و وفاتش در چاشتگاه جمعه ۱۸ ربیعالآخر سنه ۶۲۸ اتفاق افتاد (در نسخه خطی مناقب (۶۱۸) نوشته شده ولی مسلم است که سهو از کاتب بوده چه گذشته از قراین بسیار در تذکره هفت اقلیم که مطالب آن از روی مناقب گرفته شده، تاریخ وفات بهاء ولد (۶۲۸) میباشد.) و چنانکه گذشت روایات وی متناقض است و به روایت ولدنامه مدت اقامت وی در قونیه بیش از دو سال نکشیده بود که تن بر بستر ناتوانی نهاد و زندگی را بدرود گفت و داستان وفات او در ولدنامه چنین میآید:
بعد دو سال از قضای خدا
سر ببالین نهاد او ز عنا
شاه شد از عنای او محزون
هیچ از این غصهاش نماند سکون
آمد و شست پیش او گریان
با دو چشم پرآب دل بریان
گفت این رنج هم ازو زائل
شود ار هست حق بما مائل
که شود نیک بعد از این سلطان
او بود من شوم رهیش از جان
همچو لشکر کشیش گردم من
خدمت او کنم بجان و بتن
چون بدیدیش هر زمان سلطان
باز کردی اعاده آن پیمان
شه چو گشتی روانه سوی سرا
او بگفتی به حاضران که هلا
اگر این مرد راست میگوید
از خدا بود ما همیجوید
وقت رحلت رسیده است مرا
رفت خواهم ازین جهان فنا
خود همان بود ناگه از دنیا
نقل فرمود جانب عقبا
چون بهاء ولد نمود رحیل
شد ز دنیا بسوی رب جلیل
در جنازهاش چو روز رستاخیز
مرد و زن گشته اشکخونینریز
علما سر برهنه و میران
جمله پیش جنازه با سلطان
شه ز غم هفت روز بر ننشست
دل چون شیشهاش ز درد شکست
هفته خوان نهاد در جامع
تا بخوردند قانع و طامع
مالها بخش کرد بر فقرا
جهت عرس آن شه والا
بنا به نقل دولتشاه
[۸۲] دولتشاه سمرقندی، تذکره دولتشاه، ص۱۹۴، طبع لیدن.
بهاء ولد «در شهور سنه احدی و ثلاثین و ستمائه به جوار رحمت ایزدی انتقال کرد» ولی روایت افلاکی به صواب نزدیکتر و با ولدنامه مطابقتر است زیرا چنانکه بیاید مولانا بعد از وفات پدر یک سال بیشیخ و پیر گذرانید و پس از آن سیدبرهانالدین محقق ترمدی بروم آمده و مولانا ۹ سال تمام با وی مصاحبت و ارادت داشت که او روی ملال از جهان درکشید و قالب تهی کرد و مولانا ۵ سال دیگر به ارشاد و وعظ و تذکیر مشغول بود که شمسالدین تبریزی به وی بازخورد و چون اتفاقی است که ملاقات مولانا با شمسالدین به سال ۵۴۲ بود پس فاصله از وفات بهاء ولد تا این تاریخ کمابیش ۱۵ سال بوده و ازاینروی روایت افلاکی به صواب نزدیکتر مینماید.
المعارف بهاء ولد
با آنکه بهاءالدین در علوم نقلی و سلوک ظاهر و باطن پیشوای ارباب حال و قال و انگشتنمای روزگار بود و از فتوی و وعظ و تذکیر و معارف او خلق بهرهها میبردند و همه روزه مجلس او به اصناف مردم از دانشمندان و رهروان انباشته میشد و فضیلتخواهان و حقیقتجویان از مجلس او با دامنها فوائد و افاضات و فتوح و گشایشهای غیبی برمیخاستند ظاهرا به عادت این طبقه که به تصنیف و تالیف چندان عقیده ندارند و گویند:
دفتر صوفی سواد حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست
به تالیف و قید معانی نفسانی در کتاب نپرداخته و تنها اثر موجود او کتابیست به نام معارف که افلاکی در ضمن حال مولانا ذکر آن بدینطریق میآرد «مولانا معارف بهاء ولد تقریر میفرمود» و ابتدا بهگمان این ضعیف میرسید که مقصود از معارف بهاء ولد افکار و آراء بهاء ولد است نه کتابی از آثار وی موسوم به معارف تا اینکه نسخهای (این نسخه متعلق است به دانشمند استاد آقای علیاکبر دهخدا و به خط نسخ نسبه خوب و کمغولطی نوشته شده و از اوائل نسخه مقداری از اوراق سقط شده است.) بیآغاز به دست آمد که در آخر آن نوشتهاند: «تم الکتاب المعارف (کذا) فی اوائل شهر صفر المظفر سنه سته و خمسین و تسعمائه کتبه الفقیر الحقیر خدا داد المولوی القونوی»
و در ضمن کتاب یکجا نام بهاء ولد و در فصل دیگر خطاب وی در مجلس به فخر رازی و زین کیشی و خوارزمشاه که از روی قطع علاءالدین محمد بن تکش مقصود است به نظر رسید و تقریبا هیچ شبهت باقی نماند (مخصوصا که آنچه در این کتاب راجع به فخر رازی و خوارزمشاه ذکر شده بااندک اختلافی در مناقبالعارفین از گفته بهاء ولد نقل شده است) که معارف بهاء ولد همین کتابست.
اما کتاب معارف صورت مجالس و مواعظ بهاء ولد میباشد که به اغلب احتمال خود او آنها را مرتب ساخته و به رشته تحریر درآورده و اغلب به عباراتی مانند با خود میگفتم و با خود میاندیشیدم آغاز سخن میکند و حقائق تصوف را با بیانی هرچه عالیتر و قاهرتر روشن میگرداند چنانکه صرفنظر از دقت افکار بسیاری از فصول این کتاب در حسن عبارت و لطف ذوق بینظیر است و یکی از بهترین نثرهای شاعرانه میباشد.
تاثیر المعارف در فکر و آثار مولانا
تاثیر این کتاب در فکر و آثار مولانا بسیار بوده و پس از مطالعه و مقایسه دقیق بر متتبعین و ارباب نظر پوشیده نمیماند که مولانا با پدر خود در اصول عمده و مبانی تصوف شریک بوده و نیز در مثنوی (چنانکه بهاء ولد گوید «اکنون چو تو خود را رغبتی دیدی به اللّه و به صفات اللّه میدان که آن تقاضای اللّه است و اگر میلت به بهشت است و در طلب بهشتی آن میل بهشتست که ترا طلب میکند و اگر ترا میل به آدمیست آن آدمی نیز ترا طلب میکند که هرگز از یک دست بانگ نیاید» و مولانا در مثنوی
[۸۳] مولوی، محمد، مثنوی، ص۳۰۸، دفتر سوم، چاپ علاءالدوله.
گوید:
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو
که نه معشوقش بود جویای او
چون در این دل برق نور دوست جست
اندر آن دل دوستی میدان که هست
در دل تو مهر حق چون شد دو تو
هست حق را بیگمانی مهر تو
هیچ بانگ کف زدن آید بدر
از یکی دست تو بیدست دگر
و نیز در المعارف آمده «اکنونای خواجه یقینی حاصل کن در راه دین و آن مایه خود را نگاهدار از دزدان و همنشینان که ایشان به نغزی همه راحت ترا بدزدند همچنانکه هوا آب را بدزدد» و همین معنی را مولانا در ضمن یک بیت فصیح
[۸۴] مولوی، محمد، مثنوی، ص۲۶۰، دفتر سوم، چاپ علاءالدوله.
آورده است:
اندکاندک آب را دزدد هوا
و اینچنین دزدد هم احمق از شما
مثل دیگر از المعارف «آخر تو از عالم غیب و از آن سوی پرده بدینسوی پرده آمدی و ندانستی که چگونه آمدی باز چو ازین پرده روی چه دانی که چگونه روی» و همین معنی در مثنوی
[۸۵] مولوی، محمد، مثنوی، ص۲۲۵، دفتر سوم، چاپ علاءالدوله.
نیز بدینصورت آمده است.
چون ستاره سیر بر گردون کنی
بلکه بیگردون سفر بیچون کنی
آنچنان کز نیست در هست آمدی
هین بگو چون آمدی مست آمدی
راههای آمدن یادت نماند
لیک رمزی با تو برخواهیم خواند
و ماخذ حکایت امیر که میخواست به گرمابه رود و غلام او که سنقر نام داشت و به مسجد رفت و خواجه را بر در مسجد به انتظار گذارد که مولانا در دفتر سوم مثنوی
[۸۶] مولوی، محمد، مثنوی، ص۲۷۳، دفتر سوم، چاپ علاءالدوله.
هرچه لطیفتر به نظم آورده هم کتاب المعارف بهاء ولد است و اینکه مولانا در غزلی گوید:
اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی
وگر بیار رسیدی چرا طرب نکنی
به کاهلی بنشینی که این عجب کاریست
عجب توئی که هوای چنین عجب نکنی
اقتباسی است از این عبارت معارف «اگر راهی ندیدهای جد کن تا راهی بینی و اگر راه دیدی توقف چه میکنی و چهاندیشه غم (اندیشه و غم ظ) میخوری».) و غزلیات از معانی این کتاب اقتباساتی کرده است.
ایام تحصیل مولانا
چون بهاء ولد سر در حجاب عدم کشید مولانا که در آن هنگام بیست و چهارمین مرحله زندگانی را میپیمود به وصیت
[۸۷] دولتشاه سمرقندی، تذکره دولتشاه، ص۱۹۴، طبع لیدن.
[۸۸] آذر بیگدلی، آتشکده آذر، در ذکر شعراء بلخ.
پدر یا به خواهش
[۸۹] رازی، امیناحمد، تذکره هفت اقلیم، در ذکر شعراء بلخ.
سلطان علاءالدین و برحسب روایت ولدنامه به خواهش مریدان (سلطان ولد در باب رجوع مریدان جد به پدر خود گوید:
تعزیه چون تمام شد پس از آن
خلق جمع آمدند پیر و جوان
همه کردند رو به فرزندش
که توئی در جمال مانندش
بعد از این دست ما و دامن تو
همه بنهادهایم سوی تو رو
شاه ما بعد از این تو خواهی بود
از تو خواهیم جمله مایه و سود
شست بر جاش شه جلالالدین
رو بدو کرد خلق روی زمین) بر جای پدر بنشست و بساط وعظ و افادت بگسترد و شغل فتوی و تذکیر را به رونق آورد و رایت شریعت برافراشت و یک سال تمام دور از طریقت مفتی شریعت بود تا برهانالدین محقق ترمدی بدو پیوست.
برهانالدین محقق ترمدی
از سادات حسینی
[۹۰] جامی، عبدالرحمان، نفحاتالانس.
ترمد است که در آغاز حال (سلطان ولد در مثنوی ولدی شرح ارادت سید را به بهاء ولد چنین گفته است:
در جوانی به بلخ چون آمد
خواست آن جایگاه آرامد
جد ما را چو دید آن طالب
که بر او بود عشق حق غالب
گشت سید مریدش از دلوجان
تا روان را کند ز شیخ روان
در مریدی رسید او بمراد
ز آنکه شیخش عطای بیحد داد)
درد طلب دست در دامن جان وی زد و او را به مجلس بهاءالدین ولد که در بلخ انعقاد مییافت کشانید و به حلقه مریدان درآورد. کشش معنوی و جنسیت روحانی برهانالدین را که هنوز جوان بود بنده آن پیر راهبین کرد و چون زبانه (اشاره است به این ابیات مثنوی در تمثیل فنا و بقای درویش:
گفت قائل در جهان درویش نیست
ور بود درویش آن درویش نیست
هست از روی بقا آن ذات او
نیست گشته وصف او در وصف هو
چون زبانه شمع پیش آفتاب
نیست باشد هست باشد در حساب
هست باشد ذات او تا تو اگر
بر نهی پنبه بسوزد زان شرر
نیست باشد روشنی ندهد ترا
کرده باشد آفتاب او را فنا
[۹۱] مولوی، محمد، مثنوی، ص۲۹۰، دفتر سوم، چاپ علاءالدوله.
شمع در نور آفتاب وجودش در وجود شیخ محو ساخت و کار برهان به شهود کشید و شاهد غیب را مشاهده کرد و افلاکی گوید که تمام مدت ریاضت محقق ترمدی بیش از چهل روز نبود. (این روایت افلاکی است و در مناقب محمود مثنویخوان (در سنه ۹۹۷ به ترکی تالیف گردیده و ماخذ بیشتر روایاتش همان مناقب افلاکی میباشد)، مدت ریاضت او دوازده سال ضبط شده است.)
تربیت مولانا به دست برهانالدین
و بعضی
[۹۲] افلاکی، احمد، مناقب افلاکی.
گویند که هم در بلخ بهاء ولد تربیت مولانا را به برهانالدین گذاشت و او نسبت به مولانا سمت لالائی و اتابکی داشت و اینکه دولتشاه
[۹۳] دولتشاه سمرقندی، تذکره دولتشاه، ص۱۹۳، طبع لیدن.
(که به تبعیت او مؤلف آتشکده همین اشتباه را مرتکب شده است.) او را مرشد و پیر بهاء ولد میپندارد سهو عظیم و مخالف اسناد قدیم و روایات ولدنامه و افلاکی میباشد.
وقتیکه بهاء ولد
[۹۴] افلاکی، احمد، مناقب افلاکی.
از بلخ [[|هجرت]] میکرد برهانالدین در بلخ نبود و سر خویش گرفته و در ترمد منزوی و معتزل میزیست و چون بهاء ولد مسافرت نمود پیوسته خبر او از دور و نزدیک میپرسید تا نشان او در روم دادند و برهانالدین به طلب شیخ عازم روم شد. چون بدان ملک رسید یک سال تمام از وفاتش گذشته بود و بنابراین تاریخ وصول او به روم مطابق بوده است با سنه ۶۲۹. افلاکی در مناقبالعارفین و جامی به تقلید وی در نفحاتالانس آورده است که در وقت وفات بهاء ولد برهانالدین «به معرفت گفتن مشغول بود در میان سخن آهی کرد و فریاد برآورد که دریغا شیخم از کوی عالم خاک به سوی عالم پاک رفت و فرمود فرزند شیخم جلالالدین محمد بینهایت نگران من است بر من فرض عین است که به جانب دیار روم روم و این امانت را که شیخم به من سپرده است به وی تسلیم کنم» و داستان این کرامت در ولدنامه که اصح منابع تاریخی راجع به حیات مولاناست نیامده و ظاهرا از قبیل کرامات و داستانهای دیگر باشد که افلاکی از اشخاص شنیده و بیتحقیق یا از روی حسن عقیدت در کتاب خود گنجانیده است و اینک ابیات ولدنامه با اختصار:
مدتی چون بماند در هجران
طالب شیخ خویش شد برهان
گشت بسیار واندر آخر کار
داد با وی خبر یکی مختار
گفت شیخت بدانکه در روم است
نیست پنهان بجمله معلوم است
این طرف عزم کرد آن طالب
عشق شیخش چو شد بر او غالب
چونکه شادان به قونیه برسید
شیخ خود را ز شهریان پرسید
همه گفتند آنکه میجوئی
هر طرف بهر او همیپوئی
هست سالی که رفته از دنیا …
رخت را برده باز در عقبا
و با تصریح سلطان ولد فرزند مولانا که خود هم از مریدان سید بوده به اینکه «داد با وی خبر یکی مختار» در ضعف گفتار افلاکی و جامی شبهه نخواهد ماند و توان گفت که انقلاب و آشفتگی بلاد خراسان بر اثر هجوم مغول نیز در مهاجرت برهانالدین از مولد خود به طلب شیخ بیتاثیر نبوده است.
به روایت افلاکی هنگامی که سید به قونیه رسید «مگر حضرت خداوندگار به سوی لارنده رفته بود و حضرت سید چند ماه در مسجد سنجاری معتکف شده با دو درویش خدمتکار مکتوبی به جانب حضرت مولانا فرستاد که البته عزیمت فرماید که در مزار والد بزرگوار خود این غریب را دریابند که شهر لارنده جای اقامت نیست که از آن کرده در قونیه آتش خواهد باریدن چون مکتوب سید به مطالعه مولانا رسید از حد بیرون رقتها کرد و شادان شده و بزودی مراجعت نمود» لیکن در ولدنامه هیچگونه اشارتی بدین مطلب نیست و تواند بود که سلطان ولد رعایت اختصار کرده و از تفصیل این وقایع صرفنظر نموده باشد.
چنانکه از ولدنامه و یکی از روایات مناقبالعارفین مستفاد است سید مولانا را در انواع علوم بیازمود و وی را در فنون قال نادر یافت «و برخاست و به زیر پای خداوندگار بوسهها دادن گرفت و بسی آفرینها کرد و گفت که در جمیع علوم دینی و یقینی از پدر به صد مرتبه و درجه گذشتهای اما پدر بزرگوارت را هم علم قال به کمال بود و هم علم حال به تمام داشت میخواهم که در علم حال سلوکها کنی و آن معنی از حضرت شیخم به من رسیده است و آن را نیز هم از من حاصل کن تا در همه حال ظاهرا و باطنا وارث پدر باشی و عین او گردی» مولانا این سخن از سید بپذیرفت و مرید وی گشت و در ریاضت و مجاهدت بایستاد و مردهوار (اشاره است باین ابیات:
شد مریدش ز جان و سر بنهاد
همچو مرده به پیش او افتاد
پیش او چون بمرد زندهش کرد
گریهاش برد و کان خندهاش کرد)
خویش را بدو تسلیم کرد تا به زندگانی ابد برسد و از تنگنای تن و آلودگی که کاناندوه و غم است برهد و مرغ جانش در فضای بیآلایشی که معدن شادیها و جهان خوشی است بالوپر بگشاید.
مدت ارادتورزی
[۹۵] افلاکی، احمد، مناقب افلاکی.
[۹۶] رازی، امیناحمد، تذکره هفت اقلیم.
[۹۷] جامی، عبدالرحمان، نفحاتالانس.
(ظاهرا سند همه این بیت ولدنامه باشد:
بود در خدمتش بهم نه سال
تا که شد مثل او بقال و بحال)
مولانا به سید نه سال بوده است و ازاینروی تا سال ۶۳۸ سروکار مولانا با برهانالدین افتاده و به رهنمائی آن عارف کامل سراپا نور گردیده (اقتباس و اشاره بدین ابیات است:
پخته گرد و از تغیر دور شو
رو چو برهان محقق نور شو
چون ز خود رستی همه برهان شدی
چونکه گفتی بندهام سلطان شدی)
و از تغیر نفس بر اثر توارد احوال ظاهری و معنوی که در هر حال نتیجه نقص و انفعال است دور شده بود و برای نیل به کمال و مرتبه خداوندی سیر و سلوک مینموده است.
مولانا در حلب
چنانکه در مناقبالعارفین مذکور است مولانا دو سال پس از وفات پدر و ظاهرا به اشارت برهانالدین «به جانب شام عزیمت فرمود تا در علوم ظاهر ممارست نماید و کمال خود را با کملیت رساند و گویند سفر اولش آن بود» و مطابق روایت همو برهانالدین در این سفر تا قیصریه با مولانا همراه بود و او در این شهر مقیم شد لیکن مولانا به شهر حلب رفت و به تعلیم علوم ظاهر پرداخت.
هرچند در ولدنامه و تذکرهها به مسافرت مولانا برای تحصیل علوم به حلب یا محل دیگر ایما و اشارهای هم دیده نمیشود لیکن تبحر و استیلاء مولانا در علوم چنانکه از آثارش مشهود است ثابت میکند که او سالها در تحصیل فنون و علوم اسلامی که بسیاری از مشایخ متاخرین آنها را به نام آنکه قال حجاب حال است ترک گفته و ناقص و بیکمال بار آمدهاند رنج برده و اکثر یا همه کتب مهم را به درس یا به مطالعه خوانده و چنانکه بیاید محدث و فقیه و ادیب و فیلسوف استاد بوده است و چون شهرت علمی در آن عهد خاصه در علوم شرعی متکی به اجازه و علو مقام بسته به علو سلسله اسناد بوده و ناچار استادان فقه و حدیث میبایست اجازه و سلسله روایت خود را به استادی متبحر و صدوق و عالیالاسناد منتهی سازند پس ناچار مولانا که در آغاز حال شغل وعظ و افتا و تدریس و تذکیر داشت درس خوانده و استاد دیده بود و سلسله روایت احادیث و احکام فقه را که متصدی تدریس آن بود به یکی از محدثان و فقیهان آن روزگار مستند میگردانید.
و چون دمشق و حلب در این عهد از مراکز مهم تعلیمات اسلامی به شمار میرفت و بسیاری از علمای ایران از هجوم مغول بدان نواحی پناه برده و اوقات خود را به نشر علوم مشغول گردانیده و عده بسیار از عرفا نظر بهآنکه دمشق و حوالی جبل لبنان مکان مقدس و موقف ابدال و هفت مردان یا هفتتنان و تجلیگاه به وارق غیبی است در آن نواحی اقامت گزیده بودند و به انتظار دیدار رجالالغیب در کوههای لبنان شب به روز میآوردند و شیخ اکبر محییالدین مؤسس و بنیادگذار اصول عرفان و شارح کلمات متصوفه هم در شام جای داشت. پس روایت افلاکی در مسافرت مولانا که طالب علوم ظاهر و باطن بود بدین نواحی از واقع بدور نیست و اگرچه ذکر این سفر در ولدنامه که مبتنی بر اختصار و بیان مقامات معنوی مولاناست نیامده باوجود این قرائن باید سخن افلاکی را مسلم داشت.
مولانا در مدرسه حلاویه
به روایت افلاکی مولانا با چند یاری از مریدان پدر که ملازم خدمتش بودند در مدرسه حلاویه نزول فرمود و این مدرسه حلاویه (کلیه مطالب راجع به مدرسه حلاویه منقولست از کتاب نهر الذهب فی تاریخ حلب
[۹۸] غزی، کامل بن حسین، نهر الذهب فی تاریخ حلب، ج۲، ص۲۱۶- ۲۳۴، طبع حلب.
) در آغاز یکی از کنائس بزرگ رومیان بود که آن را به مناسبت قدمت و روایات مذهبی (درآمدن مسیح و حواریون و اقامت آنان در محل آن کنیسه) بیاندازه حرمت مینهادند و چون در سنه ۵۱۸ صلیبیان به حلب حملهور شدند و امیر حلب (این سخن در کتاب نهر الذهب نقل شده ولی به روایت ابوالفداء ایلغازی به سال ۵۱۶ وفات یافته و حکومت حلب در موقع حمله صلیبیان بدان شهر با فرزند او تمرتاش بود که به سبب تنآسانی و عیاشی با اهل حلب در این جنگ همراهی ننمود.
[۹۹] ابوالفداء، اسماعیل بن علی، تاریخ ابوالفداء، حوادث سنه ۶۱۸.
ایلغازی بن ارتق صاحب ماردین عار فرار بر خویش آسان نمود.
قاضی ابوالحسن محمد بن یحیی بن خشاب چهار کنیسه بزرگ را در حلب به صورت مسجد درآورد و یکی همین کنیسه بود که آن را مسجد سراجین خواندند. بعد از آن نورالدین محمود بن زنگی معروف به ملک عادل (۵۴۱- ۵۶۹) چند حجره و ایوانی بر آن مسجد بیفزود و به صورت مدرسه درآورد (سنه ۵۴۴) و بر اصحاب و پیروان ابو حنیفه وقف نمود.
در سنه ۶۴۳ عمر بن احمد معروف به ابن عدیم به امر الملک الناصر یوسف بن محمد (۶۳۴- ۶۵۹) عمارت این مدرسه را تجدید نمود و بار دیگر در سنه ۱۰۷۱ به فرمان سلطان محمد خان از سلاطین آل عثمان آن را مرمت کردهاند و تا سنه ۱۳۴۱ هجری قمری این بنا موجود و پای بر جای بوده است.
این مدرسه اوقاف بسیار داشته و طلاب آن از هر جهت مرفه و فارغ بال میزیستهاند و واقف شرط کرده بود که هر ماه رمضان ۳۰۰۰ درهم به مدرس بدهند تا فقها را مهمان نماید و در نیمه شعبان و موالید ائمه دین حلوا قسمت کند و ظاهرا به همین سبب این مدرسه را حلاویه خواندهاند و مدرسین این مدرسه نیز همواره از علماء بزرگ و نامور انتخاب میشدهاند و اولین مدرس آن برهانالدین ابوالحسن بلخی بوده که وی را از دمشق خواستهاند و امام برهانالدین احمد بن علی اصولی سلفی را هم به نیابت وی مقرر داشتهاند و این مدرسه یکی از مراکز عمده حنفیان بوده است.
کمالالدین ابنالعدیم
وقتیکه مولانا در حلاویه اقامت کرد تدریس آن مدرسه بر عهده کمالالدین ابوالقاسم عمر بن احمد معروف به ابن عدیم قرار گرفته بود که یکی از افراد بیت ابی جراده و خاندان بنیالعدیم به شمار میرفت (آنچه راجع به کمالالدین ابن عدیم و خاندان او درین فصل ذکر شده مستفاد است از معجمالادباء
[۱۰۰] حموی، یاقوت، معجمالادباء، ج۶، ص۱۸- ۴۶، طبع ۱۹۱۳.
) نسب این خاندان منتهی میشود به ابیجراده عامر بن ربیعه که از صحابه امیرالمؤمنین علیبنابیطالب (علیهالسّلام) بود و خاندان وی در محله بنیعقیل واقع در بصره اقامت داشتند و اولین بار موسی بن عیسی چهارمین فرزند ابیجراده در قرن سوم به قصد تجارت در حلب رحل اقامت افکند و فرزندان وی به تدریج در این شهر دارای شهرت و مکنت شدند و از آغاز قرن پنجم که ابوالحسین احمد بن یحیی متوفی در ۴۲۹ به تصدی شغل قضا کامیاب آمد علیالتحقیق تا قرن هفتم و ظاهرا (زیرا ابن بطوطه که به سال ۷۲۵ از موطن خود طنجه به بلاد مشرق مسافرت نموده از ناصرالدین بن العدیم یاد کرده و گوید او قاضی حنفیان حلب بود.
[۱۰۱] ابن بطوطه، محمد بن عبدالله، رحله ابن بطوطه، ج۱، ص۲۸۳.
) مدتی پس از آن این منصب به ارث و استحقاق در این دودمان تبدیل مییافت و گاهی نیز منصب تدریس بر قضا علاوه میشد.
علت شهرت این خانواده به بنیالعدیم ظاهرا آنست که قاضی هبهاللّه بن احمد با وجود ثروت و مکنت بیکران همواره در اشعار خود از تنگدستی و درویشی مینالید و بدینجهت او را عدیم یعنی فقیر و بیچیز و خاندانش را بنیالعدیم گفتند.
کمالالدین ابوالقاسم فرزند چهارم هبهاللّه معروف به عدیم است که در سنه ۴۸۸ متولد گردید و بهاندکسال در علوم و فنون ادب و فقه و حدیث و معرفت رجال تبحری عظیم و شهرتی وافی به دست آورد و در حسن خط یکی از استادان زمانه به شمار میرفت و در شاعری نیز دستی داشت.
بنا به نقل یاقوت حموی که خود در سنه ۶۱۹ به خدمت کمالالدین رسیده اولین بار کمالالدین در سنه ۶۱۶ که ۲۸ سال از عمرش میگذشت به تدریس مدرسه شادبخت منصوب شد و ظاهرا بعد از این تاریخ در مدرسه حلاویه شغل تدریس یافت (و چون به روایت افلاکی مولانا در مدرسه حلاویه نزد ابن العدیم به تکمیل و تحصیل علوم اشتغال ورزیده و مسافرت او نیز به شهر حلب علی التحقیق در فاصله سنوات (۶۳۰- ۶۳۸) اتفاق افتاده پس کمالالدین ابن عدیم باید در این تاریخ به تدریس حلاویه منصوب شده باشد.) و درحوالی سنه ۶۴۳ این مدرسه را به امر ملک ناصر مرمت کرد.
تالیفات
ابن العدیم چند کتاب مهم تالیف کرده که از آن جمله یکی تاریخ حلب است موسوم به زبده الطلب و دیگر کتاب الاخبار المستفاده فی ذکر بنیجراده که آن را به خواهش یاقوت مدون ساخت و دیگر کتاب الدراری فی ذکر الذراری به نام الملک- الظاهر و دیگر کتابی در خط و فنون و آداب آن.
هنگامی که عساکر (رجوع کنید به تاریخ ابوالفدا که اشتباها نام پدر کمالالدین را عبدالعزیز نوشته است.
[۱۰۲] ابوالفداء، اسماعیل بن علی، تاریخ ابوالفداء، حوادث سنه ۶۶۰.
خونخوار مغول در سنه ۶۵۸ به حلب تاختند قاضی ابنالعدیم به مصر پناه برد و پس از بازگشت مغول به موطن خود برگشت و در ویرانی آن شهر ابیات غمانگیز به نظم آورد و دو سال بعد از آن واقعه به سال ۶۶۰ درگذشت.
تحصیل مولانا نزد کمالالدین
افلاکی کمالالدین را نظر به اهمیت و نفوذ کلمه و وسعت مکنت و جاه ظاهر ملکالامرا و ملک ملک حلب خوانده و در باب محبت و عنایت او نسبت به مولانا گوید «مگر ملکالامرای حلب کمالالدین ابن عدیم ملک ملک حلب بود مردی بود فاضل و علامه عصر و کاردان و صاحبدل و روشندرون از غایت اعتقاد خدمات متوافر مینمود و پیوسته ملازم حضرتش میبود از آن جهت که فرزند سلطانالعلماء بود و به تدریس مشغول میشد و چون در ذات حضرت مولانا فطانت و ذکاوت عظیم مییافت در تعلیم و تفهیم او جد بیحد مینمود و از همه طلبه علم بیشتر و پیشتر بدو درس میگفت»
و چون کمالالدین فقیه حنفی بود ناچار باید مولانا رشته فقه و علوم مذهب را در نزد وی تحصیل کرده باشد. مدت اقامت مولانا در شهر حلب معلوم نیست و روایت افلاکی در این باب مضطرب است و یکجا میگوید مولانا به واسطه کرامات مشهور شد و از آفت اشتهار به دمشق رفت و نیز روایت میکند که سلطان عزالدین روم ملکالادبا بدرالدین یحیی را به خدمت کمالالدین روانه کرد تا مولانا را بروم باز آرد و سلطان عزالدین روم هیچکس نتواند بود جز سلطان عزالدین کیکاوس بن کیخسرو (۶۴۴- ۶۵۵) که چندین سال پیش از بقیه پاورقی از ذیل صقبل جلوس او بر تخت سلطنت مولانا از سفر بازآمده و بر مسند تدریس و فتوی متمکن شده بود و بنابراین اگر این روایت صحتی داشته باشد و سلطان عزالدین کس به طلب مولانا فرستاده باشد ناچار در سفرهای مولانا به دمشق ما بین ۶۴۵ و ۶۴۷ بوده است.
مولانا در دمشق
بعد از آنکه مولانا مدتی در حلب به تکمیل نفس و تحصیل علوم پرداخت عازم دمشق گردید و مدت هفت یا چهار سال هم در آن ناحیه مقیم بود و دانش میاندوخت و معرفت می آموخت.
پیشتر مذکور افتاد که شهر دمشق در این عهد مرکزیت یافته و مجمع علم و دانش و ملاذ گریختگان فتنه مغول گردیده بود و در همین تاریخ شیخ اکبر محییالدین (محییالدین محمد بن علی طائی اشبیلی (۵۶۰- ۶۳۸) از اجله عرفا و اکابر متصوفه اسلام به شمار است که اصول تصوف و عرفان را بر قواعد عقلی و اصول علمی متکی ساخت و آنها را به وجوه استدلال تقریر نمود و چنانکه از خود او روایت میکنند ۲۴۰ کتاب تالیف کرده اوست و از همه مهمتر و مشهورتر کتاب فتوحات مکی است که ظاهرا مفصلترین کتب عرفانی باشد و فصوصالحکم که شروح بسیار بر آن نوشتهاند و از جنبه ادبی مقامی عالی دارد و محییالدین را در وحدت وجود طریقهای خاص است که عامه فقها و برخی از متصوفه مانند علاءالدوله سمنانی (المتوفی ۷۳۶) به سبب آن در مذهب او طعنها کردهاند ولی بیشتر آراء عرفا و حکماء قرون اخیر از آن عقیده سرمایه گرفته و تقریبا کتب و آراء محییالدین مبنای اصلی تصوف اسلامی از قرن هشتم تا عهد حاضر بوده است.
وفات محییالدین در دمشق واقع شد و او را در صالحیه دمشق دفن کردند و هماکنون مزار او معروف است و ظاهرا مراد مولانا از کان گوهر در این بیت:
اندر جبل صالح کانیست ز گوهر زان گوهر ما غرقه دریای دمشقیم
مدفن محییالدین و «صالح یا صالحه» تحریفی از صالحیه باشد.)
مراحل آخرین زندگانی را در این شهر میپیمود و رفتن مولانا که در صدد تحصیل کمال و شیفته صحبت مردان راه بود به دمشق به واقع نزدیک است.
رابطه دمشق با تاریخ زندگانی مولانا بسیار است و غزلیات و ابیات مولانا در وصف شام میرساند که مولانا را با این ناحیه که تابشگاه جمال شمس تبریزی و چنانکه بیاید اولین نقطهای بوده است که این دو یار دمساز با یکدیگر دیدار کردهاند سر و سری دیگر است و دو سفر مولانا در فاصله ۶۴۵ و ۶۴۷ و فرستادن پسران خود به دمشق برای تحصیل هم شاهد این گفتار تواند بود.
به گفته افلاکی «چون حضرت مولانا به دمشق رسید علمای شهر و اکابر هرکه بودند او را استقبال کردند و در مدرسه مقدسیه فرود آوردند و خدمات عظیم کردند و او به ریاضت تمام به علوم دین مشغول شد» و مسلم است که مولانا کتاب هدایه (مقصود «هدایه فی الفروع» میباشد که کتابیست در فقه به روش حنفیان تالیف شیخالاسلام برهانالدین علی بن ابیبکر مرغینانی حنفی المتوفی (۵۹۲) و این کتاب مطمح نظر بسیاری از علماء متقدمین و متاخرین قرار گرفته و شروح و تعلیقات و حواشی شتی بر آن نوشتهاند. برای اطلاع بیشتر رجوع کنید به
[۱۰۳] حاجی خلیفه، مصطفی بن عبدالله، کشفالظنون، ج۲، ص۲۰۲۲.
و اینکه مولانا کتاب هدایه را در دمشق خوانده مستفاد است از صدر این روایت افلاکی از قول مولانا «مرا در جوانی یاری بود در دمشق که در درس هدایه شریک من بود» و بنا به بعضی روایات کتاب هدایه را مولانا به فرزند خود سلطان ولد درس داده بود.) فقه را در این شهر خوانده و به صحبت محییالدین (سند این گفتار آنست که کمالالدین حسین خوارزمی در شرح مثنوی موسوم به جواهرالاسرار گوید «دیگر وقتیکه حضرت خداوندگار در محروسه دمشق بود چند مدت با ملکالعارفین موحد محقق کاملالحال و القال شیخ محییالدین العربی و سید المشایخ و المحققین شیخ سعدالدین الحموی و زبدهالسالکین و عمده المشایخ عثمان الرومی و موحد مدقق عارف کامل فقیر ربانی اوحدالدین کرمانی و ملکالمشایخ و المحدثین شیخ صدرالدین القونوی صحبت فرمودهاند و حقایق و اسراری که شرح آن طولی دارد با همدیگر بیان کرده» و این سخن به واقع نزدیک است چه از مولانا که مردی متفحص و طالب و جویای مردان خدا بود دور مینماید که مدتی در دمشق اقامت گزیند و محییالدین را با همه شهرت دیدار نکند و از مقالات ولد چلبی در روزنامه حاکمیت ۱۳۴۵ قمری (مجموعه یادداشتها و مقالات آقای کاظمزاده ایرانشهر) مستفاد است که مولانا در موقعی که با پدرش به شام وارد گردید محییالدین را زیارت کرد و هنگام بازگشت مولانا جلالالدین پشت سر پدر میرفت محییالدین گفت سبحاناللّه اقیانوسی از پی یک دریاچه میرود.) هم نائل آمده است.
توقف مولانا در دمشق ظاهرا بیش از چهار سال که روایت کردهاند به طول نینجامیده، چه او در حلب چندی مقیم بوده و در موقع وفات برهانالدین محقق (۶۳۸) حضور داشته و چون مسافرتهای او در حدود ۶۳۰ شروع شده است بنابراین آن روایت که مدت اقامت او را در دمشق به هفت سال میرساند از حیز صحبت بدور خواهد بود.
بازگشت مولانا به روم
مولانا پس از چندی اقامت در حلب و شام که مدت مجموع آن هفت سال بیش نبود به مستقر خاندان خویش یعنی قونیه باز آمد و چون به قیصریه رسید «علما و اکابر و عرفا پیش رفتند و تعظیم عظیم کردند. خدمت صاحب اصفهان (مقصود صاحب شمسالدین اصفهانی است وزیر عزالدین کیکاوس (۶۴۴- ۶۵۵) که به روایت افلاکی از مریدان و یاران برهان محقق بود.) را آن خواست بود که حضرت مولانا را به خانه خود برد. سید برهانالدین تمکین نداد که سنت مولانای بزرگ آنست که در مدرسه نزول کنند»
بعد از این تاریخ بنا به بعضی روایات مولانا به دستور برهانالدین به ریاضت پرداخت و سه چله (احمد دده مجموع ریاضات مولانا را که به مراقبت برهانالدین متحمل شده به هزار و یک روز میرساند (مقالات ولد چلبی) خدمت و ریاضت ۱۰۰۱ روز که مساوی عدد «رضا» میباشد سنت مولویان است.) متوالی برآورد و سید نقد وجود او را بیغش و تمام عیار و بینیاز از ریاضت و مجاهدت یافت «سر به سجده شکر نهاد و حضرت مولانا را در کنار گرفت و بر روی مبارک او بوسهها افشان کرد، بار دیگر سر نهاد و گفت در جمیع علوم عقلی و نقلی و کشفی و کسبی بینظیر عالمیان بودی و الحاله هذه در اسرار باطن و سر سیر اهل حقایق و مکاشفات روحانیان و دیدار مغیبات انگشتنمای انبیا و اولیا شدی» و دستوری داد تا به دستگیری و راهنمائی گمگشتگان مشغول گردد.
در اینکه مولانا تربیتیافته برهان محقق است شکی نیست و از آثار مولانا و ولدنامه این مطلب به خوبی روشن است و سلسله و نسبت خرقه مولانا را هم شمسالدین افلاکی بهوسیله همین برهانالدین به پدرش سلطانالعلماء و آخرالامر به معروف کرخی میرساند منتهی بنا به روایت ولدنامه مولانا مدت ۹ سال تمام مصاحب و ملازم برهانالدین بوده و به نقل افلاکی مولانا به دستور او به حلب و شام رفته پس از آن اسرار ولایت را به ودیعه گرفته است.
و چون تمام مصاحبت مولانا با برهان محقق ۹ سال بیش نبوده و او نیز در حدود سنه ۶۲۹ بروم آمده است پس باید وفات او به سال ۶۳۸ واقع شده باشد و با اینهمه افلاکی شرحی از ملاقات شهابالدین سهروردی که سنه ۶۱۸ بروم آمده با برهانالدین و ارادت یکی از مغولان به وی در موقع فتح قیصریه (۶۴۰) و آمدن یکی از شیخزادگان بغداد بعد از قتل خلیفه (۶۵۶) به خدمت وی نقل کرده و این هر سه روایت با گفتههای خود او و ولدنامه مخالف و بکلی غلط است.
وفات سید (افلاکی گوید هنگام وفات این رباعی برخواند:
ای دوست قبولم کن و جانم بستان مستم کن و از هر دوجهانم بستان
با هرچه دلم قرار گیرد بیتو آتش بمناندر زن و آنم بستان)
در قیصریه به وقوع پیوست و صاحب شمسالدین اصفهانی مولانا را از این حادثه مطلع ساخت و او به قیصریه (این سفر در سال ۶۴۴ به وقوع پیوست
[۱۰۴] چلبی، ولد، مقالات ولد چلبی.
رفت و کتب و اجزاء سید را برگرفت و بعضی را برسم یادگار به صاحب اصفهانی داد و باز به قونیه برگشت.
برهانالدین علاوه بر کمال اخلاقی و سیر و سلوک صوفیان و طی مقامات معنوی دانشمندی کامل و فاضلی مطلع بود و پیوسته کتب و اسرار (در فیه ما فیه
[۱۰۵] مولوی، محمد، فیه ما فیه، ص۱۵۹، طبع طهران.
مذکور است که «شیخالاسلام ترمدی گفت که سید برهانالدین محقق ترمدی سخنهای تحقیق خوب میگوید از آن است که کتب مشایخ و مقالات و اسرار ایشان را مطالعه میکند».) متقدمان را مطالعه میکرد و خلق را به طریقت راستان و مردان راستین هدایت مینمود و این معنی مسلم است که او مردی کامل و به گفته مولانا نورشده و به ظواهر پشت پا زده و مست تجلیات الهی بوده است
[۱۰۶] افلاکی، احمد، مناقب افلاکی.
[۱۰۷] جامی، عبدالرحمان، نفحاتالانس.
و او را به سبب اشرافی که بر خواطر داشت سید سردان میگفتند. افلاکی روایت میکند «خاتونی بزرگ که آسیه وقت بود مرید سید شده بود. روزی به طریق مطایبه سؤال کرد که در جوانی ریاضات و مجاهدات را به کمال رسانیده بودی چه معنی که در این آخر عمر روزه نمیگیری و اغلب نمازها از تو فوت میشود، فرمود که ای فرزند ما همچون اشتران بار کشیم، بارهای گران کشیده و شدائد روزگار چشیده و راههای دور و دراز کوفته قطع مراحل و منازل بیحد کرده و پشم و موی هستی فروریزانیده لاغر و نحیف و نامراد گشتهایم و در زیر بار گران گامزن و اندک خور و تنگ گلو شده اکنون ما را بهاندک روزی بجو باز بسته چون پرورده شویم در عیدگاه وصال قربان گردیم زیرا که قربان لاغر در مطبخ سلطان بکار نبرند و پیوسته فربه را فربه باشد» و گویا مراد وی آن باشد که ما از مجاهده و طلب دلیل گذشته اهل مشاهده و مستغرق دیدار مطلوب گشتهایم و طلب الدلیل بعد الوصول الی المطلوب قبیح.
او از عرفای گذشته به سنائی غزنوی ارادت و عشقی تمام داشته و همچنان عشقی (مناقب افلاکی و در فیه ما فیه
[۱۰۸] افلاکی، احمد، مناقب افلاکی.
[۱۰۹] مولوی، محمد، فیه ما فیه، ص۲۸۸.
آمده که «گفتند که سید برهانالدین سخن خوب میفرماید اما شعر سنائی در سخن بسیار میآورد») که مولانا را به شمس تبریزی بوده وی را به سنائی بوده است.
مولانا در مجالس (افلاکی گوید که مولانا این ابیات را به حسامالدین چلبی یاد میداد و فرمود که از سید برهانالدین یادگار دارم و الابیات هذه
الروح من نور عرش اللّه مبداها و تربه الارض اصل الجسم و البدن
قد الف الملک الجبار بینهما لیصلحا لقبول العهد و المحن
الروح فی غربه و الجسم فی وطن فارحم غریبا کئیبا نازح الوطن
و در فیه ما فیه نیز از کلمات سید نقل کرده است
[۱۱۰] مولوی، محمد، فیه ما فیه، ص۲۴.
[۱۱۱] مولوی، محمد، فیه ما فیه، ص۳۰۲.
خود کلمات سید را نقل میکرده و سلطان ولد فرزند مشهور او هم به خدمت سید رسیده و از خدمت وی به کسب معانی و معارف بهرهمند آمده چنانکه در ولدنامه گوید:
این معانی و این غریب بیان داد برهان دین محقق دان
مولانا بعد از وفات برهان محقق
چون برهان دین از خاکدان تن به عالم پاک اتصال یافت مولانا بر مسند ارشاد و تدریس متمکن گردید و قریب پنج سال یعنی از ۶۳۸ تا ۶۴۲ به سنت پدر و اجداد کرام در مدرسه به درس فقه و علوم دین میپرداخت و همه روزه طالبان علوم شریعت که به گفته دولتشاه
[۱۱۲] دولتشاه سمرقندی، تذکره دولتشاه، ص۱۹۴، طبع لیدن.
عده آنان به ۴۰۰ میرسید در مدرس و محضر او حاضر میشدند و هم برسم فقها و زهدپیشگان آن زمان مجلس تذکیر منعقد میکرد و مردم را به خدا میخواند و از خدا میترسانید «و دستار خود را (یعنی مانند فقها چه فقه در لغت به معنی فهم و دانش است و پارسی فقیه دانشمند میباشد و دانشمند به معنی فقیه در اشعار و کتب پیشینیان مستعمل است.) میپیچید و ارسال میکرد و ردای فراخآستین چنانکه سنت علمای راستین بود میپوشید» و مریدان بسیار بر وی گرد آمدند وصیتش در عالم منتشر گردید چنانکه سلطان ولد گوید:
ده هزارش مرید بیش شدند گرچه اول ز صدق دور بدند
مفتیان بزرگ اهل هنر دیده او را بجای پیغامبر
وعظ گفتی ز جود بر منبر گرم و گیرا چو وعظ پیغامبر
صید (صیت ظ) خوبش گرفت عالم را کرده زنده روان عالم را
گشت اسرار ازو چنان مکشوف که مریدش گذشت از معروف
دوره انقلاب و آشفتگی
مولانا چنانکه گذشت پس از طی مقامات از خدمت برهان محقق اجازه ارشاد و دستگیری یافت و روزها به شغل تدریس و قیل و قال مدرسه میگذرانید و طالب علمان و اهل بحث و نظر و خلاف بر وی گرد آمده بودند و مولانا سرگرم تدریس و لم و لا نسلم بود. فتوی مینوشت و از یجوز و لا یجوز سخن میراند او از خود غافل و با عمرو و زید (اشاره است بدین قطعه سعدی:
طبع ترا تا هوس نحو کرد صورت عقل از دل ما محو کرد
ای دل عشاق به دام تو صید ما به تو مشغول و تو با عمر و زید)
مشغول ولی کارداران (مضمون این عبارات از این ابیات مولانا مستفاد است:
عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو
تو بر آنکه خلق مست تو شوند از مرد و زن من بر آنکه مست و حیرانت کنم نیکو شنو
بس جهد میکردم که من آیینه نیکی شوم تو حکم میکردی که من خمخانه سیکی شوم)
غیب دل در کار وی نهاده بودند و آن گوهر بیچون را آلوده چون و چرا نمیپسندیدند و آن دریای آرام را در جوش و خروش میخواستند و عشق غیور منتهز فرصت تا آتش در بنیاد غیر زند و عاشق و طالب دلیل را آشفته مدلول و مطلوب کند و آن سرگرم تدریس را سرمست و بیخود حقیقت سازد.
خلق بزهد و ریاضت و علم ظاهر که مولانا داشت فریفته بودند و به خدمت و دعاء او تبرک جسته او را پیشوای دین و ستون شریعت احمدی میخواندند ناگهان پرده برافتاد و همه کس را معلوم شد که آن صاحب منبر (از این ابیات مولانا اقتباس شده:
زاهد کشوری بدم صاحب منبری بدم کرد قضا دل مرا عاشق کفزنان تو
غزلسرا شدم از دست عشق و دست زنان بسوخت عشق تو ناموس و شرم هرچم بود
عفیف و زاهد و ثابت قدم بدم چون کوه کدام کوه که باد تواش چو که نر بود
زاهد سجادهنشین بودم با زهد و ورع عشق درآمد ز درم برد بخمار مرا)
و زاهد کشور رندی لاابالی و مستی پیمانه بهدست و عاشقی کفزنان و پایکوبانست و دستار دانشمندانه و ردای فراخ آستین که نشان ظاهریان و بستگان حدود است بر وی عاریت و جولانگاه او بیرون از عالم حد و نشیمن وی نه این کنج محنت آباد است. (اشاره به گفته خواجه حافظ:
کهای بلندنظر شاهباز سدرهنشین نشیمن تو نه این کنج محنتآبادست)
تا وقتیکه مولانای ما در مجلس بحث و نظر بو المعالی (مولانا گوید: بو المعالی گشته بودی فضل و حجت مینمودی نک محک عشق آمد کو سؤالت کو جوابت)
گشته فضل و حجت مینمود، مردم روزگار او را از جنس خود دیده به سخن وی که درخور ایشان بود فریفته و بر تقوی و زهد او متفق بودند، ناگهان آفتاب عشق و شمس حقیقت پرتوی بر آن جان پاک افکند و چنانش تافته و تابناک ساخت که چشمها از نور او خیره گردید و روز کوران محجوب که از ادراک آن هیکل نورانی عاجز بودند از نهاد تیره خود بانکار برخاستند و آفتاب جانافروز را از خیرگی چشم شب تاریک پنداشتند. مولانا طریقه و روش خود را بدل کرد، اهل آن زمان نیز عقیده خویش را نسبت به وی تغییر دادند، آن آفتاب تیرگیسوز که این گوهر شبافروز را مستغرق نور و از دیده محجوبان مستور کرد و آن طوفان عظیم که این اقیانوس آرام را متلاطم و موجخیز گردانید و کشتیاندیشه را از آسیب آن به گرداب حیرت افکند سرّ مبهم و سرفصل تاریخ زندگانی مولانا شمسالدین تبریزی بود.
شمسالدین تبریزی
شمسالدین محمد بن علی بن ملک داد (نام و نسب او به همین طریق در مناقب افلاکی و نفحاتالانس ضبط شده است.) از مردم تبریز بود و خاندان وی هم اهل تبریز بودند و دولتشاه
[۱۱۳] دولتشاه سمرقندی، تذکره دولتشاه، ص۱۹۵، طبع لیدن.
او را پسر خاوند جلالالدین یعنی جلالالدین حسن (علت شهرت او بنو مسلمان آن بود که وی به گفته مورخین از طریقت آباء خود دست کشیده جانب شرع و ظواهر مسلمانی را نامرعی نمیگذارد و بدین سبب از بغداد به اسلام او حکم کردند و ائمه اسلام بر صحت آن فتوی نوشتند.
[۱۱۴] جوینی، عطاملک، جهانگشای جوینی، ج۳، ص۱۳۰، ضمیمه گاهنامه ۱۳۱۴، طبع طهران.
معروف بنو مسلمان از نژاد بزرگ امید که ما بین سنه ۶۰۷- ۶۱۸ حکومت الموت داشت شمرده و گفته است که جلالالدین «شیخ شمسالدین را به خواندن علم و ادب نهانی به تبریز فرستاد و او مدتی در تبریز به علم و ادب مشغول بوده» و این سخن سهو است چه گذشته از آنکه در هیچیک از ماخذهای قدیمتر این حکایت ذکر نشده جلالالدین حسن نومسلمان به نص عطا ملک جوینی
[۱۱۵] جوینی، عطاملک، جهانگشای جوینی، ج۳، ص۱۳۴، طبع طهران.
جز علاءالدین محمد (۶۱۸- ۶۵۳) فرزند دیگر نداشته و چون به بعضی روایات (چون این مقالات متکی بر اسناد قدیم و گفته مناقبنویسان میباشد و غالب محتویات آن از کتب پیران قدیم و مطلع طریقه مولویه نقل شده باسانی در صحت مطالب آن تردید نتوان کرد، خاصه در این مورد که قرائن خارجی و روایات کتب مناقب نیز بر صحت آن گواهی میدهد چه شمسالدین در قونیه دارای اهل و عیال بود و در طریقت تصوف از بزرگان شمرده میشد و مدتها سیاحت اقالیم کرده و به خدمت بسی بزرگان رسیده بود و ناچار میبایست مراحلی از عمر پیموده باشد و از قوت گفتار و وسعت اطلاع شمسالدین در کتاب مقالات به خوبی واضح است که او مردی کاردیده بوده و در طی مدارج سلوک سالها رنج برده است و شاید این بیت مولانا هم دلیلی دیگر باشد:
بازم ز تو خوشجوان خرم ای شمس الدین سالخورده
[۱۱۶] چلبی، ولد، مقالات ولد چلبی، روزنامه حاکمیت ۱۳۴۵.
شمس در موقع ورود به قونیه یعنی سنه ۶۴۲ شصتساله بوده پس ولادت او باید در ۵۸۲ اتفاق افتاده باشد.
چنانکه افلاکی در چند موضع از مناقبالعارفین روایت میکند شمسالدین ابتدا مرید شیخ ابوبکر زنبیلباف یا سلهباف تبریزی بود که اگرچه از مبادی تربیت او اطلاعی نداریم ولی «در ولایت و کشفالقلب یگانه زمان خود بوده» و شمس به گفته خود جمله ولایتها از او یافته لیکن مرتبه شمس بدانجا رسید که به پیر خود قانع نبود «و در طلب اکملی سفری شد و مجموع اقالیم را چند نوبت گرد برآمد و به خدمت چندین ابدال و اوتاد و اقطاب و افراد رسیده و اکابر صورت و معنی را دریافته» و گویا بدین جهت یا نظر بطیران او در عالم معنی «مسافران صاحبدل او را شمس پرنده گفتندی»
جامی در ضمن («گویند در آنوقت که مولانا شمسالدین در صحبت بابا کمال بوده شیخ فخرالدین عراقی نیز به موجب فرموده شیخ بهاءالدین زکریا آنجا بوده است و هر فتحی و کشفی که شیخ فخرالدین عراقی را روی نموده آن را در لباس نظم و نثر اظهار میکرد و به نظر بابا کمال میرسانید و شیخ شمسالدین از آن هیچچیز اظهار نمیکرد، روزی بابا کمال وی را گفت فرزند شمسالدین از آن اسرار و حقائق که فرزند فخرالدین عراقی ظاهر میکند بر تو هیچ لائح نمیشود گفت بیش از آن مشاهده میافتد اما بهواسطه آنکه وی بعض مصطلحات ورزیده میتواند که آنها را در لباس نیکو جلوه دهد و مرا آن قوت نیست بابا کمال فرمود که حق سبحانه و تعالی ترا مصاحبی روزی کند که معارف اولین و آخرین را به نام تو اظهار کند و ینابیع حکم از دل او بر زبانش جاری شود و به لباس حرف و صوت درآید طراز آن لباس نام تو باشد» و این حکایت در هیچیک از ولدنامه و مناقب افلاکی نقل نشده باوجود آنکه افلاکی در مثل این موارد از ذکر اخبار صحیح و سقیم خودداری نمیکند و به احتمال اقوی این حکایت به مناسبت آنکه اغلب غزلیات مولانا به نام شمس تبریزی اختتام میپذیرد جعل شده است.) حکایتی میرساند که فخرالدین عراقی و شمسالدین تبریزی هر دو تربیت یافتگان بابا کمال (برای اطلاع از احوال او رجوع کنید به
[۱۱۷] جامی، عبدالرحمان، نفحاتالانس.
[۱۱۸] خوارزمی، کمالالدین حسین، شرح مثنوی، مقدمه.
سلسله ارادت مولانا را بهواسطه شمسالدین که از مریدان بابا کمال بوده (به عقیده او) به نجمالدین کبری میرساند.) جندی از خلفاء نجمالدین کبری بودهاند و این روایت نسبت به فخرالدین عراقی مشکل است زیرا او به اصح اقوال از ابتدا مرید شیخ بهاءالدین زکریای مولتانی (شیخ بهاءالدین زکریا از تربیتیافتگان شهابالدین سهروردی و در موطن خود ملتان سند صاحب خانقاه بود و پیروان بسیار داشت، فخرالدین عراقی و امیر حسین هروی صاحب زادالمسافرین و کنزالرموز و نزههالارواح (المتوفی ۷۱۹) بنا بر مشهور مرید وی بودند و فرزندان او مدتها در ملتان خانقاه پدر را معمور داشته طالبان این راه را دستگیری مینمودند. به گفته ابن بطوطه نسب بهاءالدین زکریا به محمد بن قاسم قرشی که در زمان حکومت حجاج بن یوسف (۷۵- ۹۵) به قصد غزا به سند آمده بود میکشید و ناچار این محمد بن قاسم قرشی جز محمد بن قاسم ثقفی که در عهد حجاج به حدود سند و هند تاخت خواهد بود. برای اطلاع از احوال بهاءالدین زکریا و خاندان او رجوع کنید به
[۱۱۹] جامی، عبدالرحمان، نفحاتالانس.
(در ضمن شرح حال خود وی و نیز در ذکر امیر حسین هروی و عراقی.)
[۱۲۰] دولتشاه سمرقندی، تذکره دولتشاه، ص۲۱۵ ۲۱۶، طبع لیدن.
[۱۲۱] ابن بطوطه، محمد بن عبدالله، رحله ابن بطوطه، ج۲، ص۴، طبع مصر.
[۱۲۲] ابن بطوطه، محمد بن عبدالله، رحله ابن بطوطه، ج۲، ص۹، طبع مصر.
[۱۲۳] ابن بطوطه، محمد بن عبدالله، رحله ابن بطوطه، ج۲، ص۳۰، طبع مصر.
[۱۲۴] ابن بطوطه، محمد بن عبدالله، رحله ابن بطوطه، ج۲، ص۵۶- ۵۷، طبع مصر.
) بوده و به خدمت بابا کمال نرسیده است. علاوه بر آن
[۱۲۵] جامی، عبدالرحمان، نفحاتالانس.
گفتهاند که فخرالدین عراقی ۲۵ سال تمام در خدمت بهاءالدین زکریا طی مقامات معنوی میکرد و وفات بهاءالدین به سال ۶۶۶ اتفاق افتاد و عراقی پیش از آنکه به بهاءالدین پیوندد به تدریس علوم رسمی میپرداخت ناگهان جذبهای دامنگیر وی شد و او را به دیار هند کشانید و ازاینروی تاریخ ابتداء سلوک و وصول او به خدمت بهاءالدین تقریبا مصادف است با سال ورود شمسالدین تبریزی برای ارشاد مولانا به قونیه (۶۴۲).
بعضی گفتهاند که شمسالدین مرید و تربیتیافته رکنالدین سجاسی (این روایت هم در نفحات مذکور است و در تذکره دولتشاه طبع لیدن
[۱۲۶] دولتشاه سمرقندی، تذکره دولتشاه، ص۱۹۶، طبع لیدن.
به جای سجاسی سنجابی دیده میشود و آن بیشبهه سهو است از مؤلف یا ناسخ و سجاس از توابع زنجانست. به گفته جامی نسبت ارادت رکنالدین بهوسیله قطبالدین ابهری به ابوالنجیب سهروردی منتهی میگردد.) است که شیخ اوحدالدین کرمانی (اوحدالدین ابو حامد یا حامد کرمانی از اجله عرفای قرن هفتم است که به صحبت محییالدین عربی رسیده و محییالدین ذکر او در باب ثامن از فتوحات آورده است و شهابالدین سهروردی روش وی را در عشق به مظاهر منکر بود. در سال ۶۳۲ خلیفه عباسی المستنصر اوحدالدین را خلعت داد و استری بخشید و به سمت شیخی رباط مرزبانیه منصوب کرد. اهل بغداد نزد وی میرفتند و از مجالس او فوائد برمیگرفتند.
هدایت در کتاب مجمعالفصحاء،
[۱۲۷] هدایت، رضا قلیخان، مجمعالفصحاء، ج۱، ص۸۹، طبع ایران.
و ریاضالعارفین
[۱۲۸] هدایت، رضا قلیخان، ریاضالعارفین، ص۳۸.
وفات او را به سال ۵۳۶ پنداشته و آن سهو است و ظاهرا از تاریخ (۶۳۵) تبدیل یافته باشد.
اوحدالدین رباعیات عرفانی ملیح دارد و مثنوی مصباحالارواح و اسرارالاشباح که جامی و امین احمد رازی و بیش از آنان هدایت در مجمعالفصحاء از ابیات آن نقل کرده هم زاده طبع اوست و آن مثنویی است به وزن لیلی و مجنون نظامی که اساس آن از مثنوی سیرالعباد الی المعاد پرداخته طبع سنائی غزنوی اقتباس شده و در حد خود بلند و متین است.
برای اطلاع از زندگانی او رجوع کنید به کتاب الحوادث الجامعه،
[۱۲۹] ابن فوطی، عبدالرزاق، الحوادث الجامعه، ص۷۳، طبع بغداد.
و تاریخ گزیده،
[۱۳۰] مستوفی، حمدالله، تاریخ گزیده، ص۷۸۸، چاپ عکسی.
و نفحاتالانس جامی و تذکره دولتشاه،
[۱۳۱] دولتشاه سمرقندی، تذکره دولتشاه، ص۲۱۰، طبع لیدن.
که اشتباها او را مرید شهابالدین سهروردی شمرده و نیز
[۱۳۲] دولتشاه سمرقندی، تذکره دولتشاه، ص۲۲۳، طبع لیدن.
که در آنجا امیر حسینی هروی را مرید او پنداشته و آن نیز سهو است و تذکره هفت اقلیم و آتشکده در ذکر شعراء کرمان که این اخیر نام او را اوحدی نوشته و از لقب و کنیه او به اشتباه عظیم دوچار شده و گمان کرده است که ابو حامد شاعری دیگر و اوحدی شاعری دیگر است و همو رباعی مسلم اوحدالدین را به ابو حامد نسبت داده است و نیز به ریاضالعارفین،
[۱۳۳] هدایت، رضا قلیخان، ریاضالعارفین، ص۳۷- ۳۸، طبع ایران.
و مجمعالفصحاء،
[۱۳۴] هدایت، رضا قلیخان، مجمعالفصحاء، ج۱، ص۸۹- ۹۴، طبع ایران.
و در ص«۴۷» از همین کتاب گذشت که به روایت کمالالدین حسین خوارزمی مولانا جلالالدین را در دمشق با اوحدالدین اتفاق دیدار افتاده بود و در یکی از غزلیات منسوب به مولانا که مطلعش اینست:
بمناجات بدم دوش زمانی بسجود دیده پرآب و بجانم تف آتش بفزود
ذکر شده که پیری به مولانا صورت نمود و او حالت و شرح واقعه خود را پرسید، سپس از نام او سؤال کرد و در جواب مولانا
گفت آن پیر مرا اوحد کرمانی دان که بارشاد من آمد در غیبت بشهود
و چون جمعکننده دیوان غزلیات مولانا معروف به کلیات شمس طبع هندوستان هرچه توانسته از غزلهای دیگران هم به مولانا نسبت داده و این غزل هم به روش مولانا چندان شباهتی ندارد بنابراین نسبت این غزل به مولانا مورد تردید تواند بود.)
هم وی را به پیری برگزیده بود و این روایت هرچند از نظر تاریخ مشکل نمینماید و ممکن است که اوحدالدین مذکور و شمسالدین هر دو به خدمت رکنالدین رسیده باشند و لیکن اختلاف طریقه این دو با یکدیگر چنانکه بیاید تااندازهای این قول را که در منابع قدیمتر هم ضبط نشده ضعیف میسازد.
پیش از آنکه شمسالدین در افق قونیه و مجلس مولانا نورفشانی کند در شهرها میگشت و به خدمت بزرگان میرسید و گاهی مکتبداری میکرد (افلاکی روایت میکند که شمسالدین در ارز روم مکتبداری میکرد و مؤید گفته اوست. آنچه در مقالات شمس،
[۱۳۵] مقالات شمسالدین، ص۵۸، نسخه عکسی.
[۱۳۶] مقالات شمسالدین، ص۶۱.
راجع به مکتبداری شمسالدین دیده میشود و هم در صفحه چهارم از همان کتاب این عبارت موجود است «تو ابراهیمی که میآمدی به کتاب مرا معلمی میدیدی» که به صراحت مفید این معنی میباشد.) و نیز به جزویات کارها مشغول میشد «و چون اجرت دادندی موقوف داشته تعلل کردی و گفتی تا جمع شود که مرا قرض است تا ادا کنم و ناگاه بیرون شو کرده غیبت نمودی» و چهارده ماه تمام در شهر حلب (مناقب افلاکی و از کتاب مقالات شمس اقامت او در حلب مستفاد میگردد.)
[۱۳۷] افلاکی، احمد، مناقب افلاکی.
[۱۳۸] مقالات شمسالدین، ص۱۴.
[۱۳۹] مقالات شمسالدین، ص۱۵.
[۱۴۰] مقالات شمسالدین، ص۲۷.
[۱۴۱] مقالات شمسالدین، ص۲۹.
[۱۴۲] مقالات شمسالدین، ص۸۱.
در حجره مدرسه به ریاضت مشغول بود «و پیوسته نمد سیاه پوشیدی و و پیران طریقت او را کامل تبریزی (و این گفته افلاکی را نخستین عبارت از صفحه اول کتاب مقالات تایید میکند و آن سخن اینست «پیر محمد را پرسید همه (کذا) خرقه کامل تبریزی این پیش او چه بودی») خواندندی.»
ملاقات کرمانی با شمسالدین
وقتی
[۱۴۳] افلاکی، احمد، مناقب افلاکی.
[۱۴۴] جامی، عبدالرحمان، نفحاتالانس.
[۱۴۵] رازی، امیناحمد، تذکره هفت اقلیم، در ذکر اکابر تبریز.
شمسالدین در اثناء مسافرت به بغداد رسید و شیخ اوحدالدین کرمانی را که شیخ یکی از خانقاههای بغداد و به مقتضای المجاز قنطره الحقیقه عشق زیبا (علاوه بر آنکه جامی و دیگر تذکرهنویسان این عقیده را به اوحدالدین نسبت دادهاند از اشعار خود او نیز این عقیده به دست میآید چنانکه از رباعی ذیل:
زان مینگرم بچشم سر در صورت زیرا که ز معنی است اثر در صورت
این عالم صورتست و ما در صوریم معنی نتوان دید مگر در صورت)
چهرگان و ماهرویان را اصل مسلک خود قرار داده بود و آن را وسیله نیل به جمال و کمال مطلق میشمرد دیدار کرد «پرسید که در چیستی گفت ماه را در آب طشت میبینم فرمود که اگر در گردن دنبل نداری چرا در آسمان نمیبینی» مراد اوحدالدین آن بود که جمال مطلق را در مظهر انسانی که لطیفست میجویم و شمسالدین بروی آشکار کرد که اگر از غرض شهوانی عاری باشی همه عالم مظهر (چنانکه سعدی گوید:
محقق همان بینداندر ابل که در خوبرویان چین و چگل)
جمال کلی است و او را در همه و بیرون از مظاهر توانی دید.
شیخ اوحدالدین «به رغبت تمام گفت که بعد الیوم میخواهم که در بندگیت باشم، گفت به صحبت ما طاقت نیاری، شیخ بجد گرفت که البته مرا در صحبت خود قبول کن، فرمود به شرطی که علی ملا الناس در میان بازار بغداد با من نبیذ بنوشی، گفت نتوانم گفت برای من نبیذ خاص توانی آوردن، گفت نتوانم، گفت وقتی من نوش کنم با من توانی مصاحبت کردن، گفت نه نتوانم مولانا شمسالدین بانگی بزد که از پیش مردان دور شو» چنانکه از این حکایت و دیگر روایات مستفاد است مولانا شمسالدین به حدود ظاهر بیاعتنا و به رسوم پشت پا زده و از مجردان چالاک این راه و غرض وی از این سخنان آزمایش اوحدالدین بوده است در مقام تجرید و تفرید که حقیقت آن در مرحله معاملات صرفنظر از خلق و توجه به خالق است به تمام و کمال همت و صاحب این مقام را پس از رعایت دقائق اخلاصاندیشه رد و قبول عام نباشد که گفتهاند:
از پی رد و قبول عامه خود را خر مساز زانکه نبود کار عامه جز خری یا خرخری
چنانکه شمسالدین در طریق معامله به همه همت روی به نقطه و مرکز حقیقت آورده و از پسند و ناپسند کوتاهبینان گذشته و رعایت حدود و رسوم مسجد و خانقاه را که آن روزها سرمایه خودفروشی و خویشتنبینی بعضی از کمهمتان زهدنمای جاهپرست به شمار میرفت ترک گفته بود و در عالم لاحدی و فضای آزادی پروبال همت میگشاد، در مرحله تعلیم و تعلم هم به توقف به روایت گفتار گذشتگان و قناعت به قال قال (اشاره است بدین قطعه ناصرخسرو که در طعن ارباب حدیث گفته است:
کردی از بر قران به پیش ادیب نحو سعدان بخوانده صرف خلیل
وانگهی قال قال حدثنا گفتهای صد هزار بر تقلیل
چه بکار اینت چون ز مشکلها آگهی نیستت کثیر و قلیل)
حدثنا که مبنای بیشتر علمای آن عهد است عقیده نداشت و میگفت هرکس باید از خود سرچشمه زاینده دانش باشد واندیشه (مقتبس است از گفته مولانا:
قطره دانش که بخشیدی ز پیش متصل گردان به دریاهای خویش
قطرهای علمستاندر جان من وارهانش از هوا و خاک تن
پیش از آن کاین خاکها خسفش کنند پیش از آن کاین بادها نشفش کنند
[۱۴۶] مولوی، محمد، مثنوی، ج۱، ص۴۹، چاپ علاءالدوله.
قطره مثال را به دریای بیپایان و خشکناشونده کمال پیوسته گرداند و به گفتار کسان که براندازه نصیب خود از حقیقت سخن راندهاند
خویش را از شهود حق بر وفق نصیبی که دارد محروم نسازد چنانکه «روزی در خانقاه نصرهالدین وزیر اجلاسی عظیم بود و بزرگی را به شیخی تنزیل میکردند و جمیع شیوخ و علما و عرفا و امرا و حکما حاضر بودند و هریکی در انواع علوم و حکم و فنون کلمات میگفتند و بحثها میکردند مگر شمسالدین در کنجی مراقب گشته بود از ناگاه برخاست و از سر غیرت بانگی برایشان زد که تا کی از این حدیثها مینازید یکی در میان شما از حدثنی قلبی عن ربی خبری نگوئید این سخنان که میگویند از حدیث و تفسیر و حکمت و غیره سخنان مردم آن زمان است که هریکی در عهدی به مسند مردی نشسته بودند و از درد حالات خود معانی میگفتند و چون مردان این عهد شمائید اسرار و سخنان شما کو» و نظر به همین (افلاکی از مولانا روایت میکند «که در اوائل حالات اوقات کلمات مولانای بزرگ را مطالعه میکردم و لایزالی بایستی که در آستینم بودی و شمسالدین از مطالعه آن مرا منع میکرد همانا جهت رعایت خاطر او مدتی ترک مطالعه کرده بودم چنانکه مولانا شمسالدین زنده بود بدان معانی نپرداختم») عقیده مولانا را نیز از خواندن و مطالعه کلمات بهاء ولد بازمیداشت زیرا بهطوریکه از اخبار مستفاد است میخواست که مولانا به مطالعه کتاب و اسرار عالم که با تکامل علم هنوز هم بشر سطری از صفحات بیشمار آن را به پایان نرسانیده مشغول شود و فکر گرمرو خویش را پای بست گفتار قید مانند این و آن نکند.
ورود شمس به قونیه و ملاقات با مولانا
شمسالدین بامداد روز شنبه بیست و ششم جمادیالآخره
[۱۴۷] مقالات شمسالدین، ص۱۱۴، نسخه عکسی.
(این مطابق است با گفته افلاکی منتهی در مناقب افلاکی تنها ۲۶ جمادی نوشته شده و بامداد روز شنبه و اینکه مقصود از جمادی، جمادیالاخری میباشد نه جمادیالاولی از مقالات شمس ماخوذ گردیده است.) سنه ۶۴۲ به قونیه وصول یافت و به عادت (افلاکی گوید «و هرجا که رفتی در خان فرود آمدی» و این سخن که در مقالات
[۱۴۸] مقالات شمسالدین، ص۲۰.
مذکور است «مرا حق نباشد که به وجود (باوجود ظ) این قوم در کاروانسرای روم با بیگانه خوشتر که با اینها» بر گفته افلاکی دلیل توان گرفت.) خود که در هر شهری که رفتی بخان فرود آمدی «در خان شکرفروشان نزول کرده حجره بگرفت و بر در حجرهاش دو سه دیناری با قفل بر در مینهاد و مفتاح بر گوشه دستارچه بسته بر دوش میانداخت تا خلق را گمان آید که تاجری بزرگست خود در حجره غیر از حصیری کهنه و شکستهکوزه و بالشی از خشت خام نبودی» مدت اقامت شمس در قونیه تا وقتیکه مولانا را منقلب ساخت به تحقیق نپیوسته و چگونگی دیدار وی را با مولانا هم به اختلاف نوشتهاند و ما این روایات را به ترتیب خواهیم نوشت و سپس به ذکر عقیده قریب به واقع خواهیم پرداخت.
روایت افلاکی
افلاکی نقل میکند که روزی مولانا از مدرسه پنبهفروشان درآمده بر استری راهوار نشسته بود و طالب علمان و دانشمندان در رکابش حرکت میکردند از ناگاه (ممکن است از این ابیات مولانا:
منم آن ناگهان ترا دیده گشته سر تا بپا همه دیده
جان من همچو مرغ دیوانه در غمت از گزاف پریده
بر چرخ سحرگاه یکی ماه عیان شد از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد
چون باز که برباید مرغی به گه صید بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد
هم استفاده نمود که ملاقات او با شمسالدین ناگهان واقع گردیده است.)
شمسالدین تبریزی به وی بازخورد و از مولانا پرسید که بایزید بزرگتر است یا محمد؟
مولانا، گفت این چه سؤال باشد محمد ختم پیمبرانست وی را با ابویزید چه نسبت، شمسالدین گفت پس چرا محمد میگوید ما عرفناک حق معرفتک
و بایزید گفت سبحانی ما اعظم شانی. مولانا از هیبت این سؤال بیفتاد و از هوش برفت، چون به خود آمد دست مولانا شمسالدین بگرفت و پیاده به مدرسه خود آورد و در حجره درآورد و تا چهل روز به هیچ آفریده راه ندادند.
جامی در نفحاتالانس نیز همین روایت را نقل کرده با این تفاوت که گوید سرّ کلام محمد و بایزید را که اولین از سر شرح صدر و استسقای عظیم و دومین از کمی عطش و تنگی حوصله ناشی شده بود بیان کرد «مولانا شمسالدین نعره بزد و بیفتاد، مولانا از استر فرود آمد و شاگردان را فرمود تا او را برگرفتند و به مدرسه بردند تا به خود بازآمد سر مبارک او بر زانو نهاده بود بعد از آن دست او را بگرفت و روانه شد و مدت سه ماه در خلوتی لیلا و نهارا به صوم وصال نشستند که اصلا بیرون نیامدند و کسی را زهره (این دو بیت از گفته مولانا به خاطر میرسد:
برهنه شد ز صد پرده دل و عشق نشسته دوبهدو جانی و جانی
میان هر دو گر جبریل آید نباشد ز آتشش یکدم امانی)
نبود که در خلوت ایشان درآید.
روایت محییالدین
روایت محییالدین مؤلف الجواهرالمضیئه
[۱۴۹] قرشی حنفی، عبدالقادر بن محمد، الجواهرالمضیئه، ج۲، ص۱۲۴- ۱۲۵، طبع حیدرآباد.
(چون گفتار او به عربی بود به پارسی ترجمه کرده آمد.)
محییالدین عبدالقادر (۶۹۶- ۷۷۵) که در اوائل عمر خود با سلطان ولد فرزند مولانا معاصر بوده حکایت آشفتگی مولانا را بدینطریق روایت میکند که سبب تجرد و انقطاع مولانا چنانست که روزی وی در خانه نشسته بود و کتابی چند گرد خود نهاده و طالب علمان بر وی گردآمده بودند. شمسالدین تبریزی درآمد و سلام گفت و بنشست و اشارت به کتب کرد و پرسید این چیست: مولانا گفت تو این ندانی، هنوز مولانا این سخن به انجام نرسانیده بود که آتش در کتب و کتبخانه افتاد. مولانا پرسید این چه باشد، شمسالدین گفت تو نیز این ندانی برخاست و برفت. مولانا جلالالدین مجردوار برآمد و به ترک مدرسه و کسان و فرزندان گفت و در شهرها بگشت و اشعار بسیار به نظم آورد و به شمس تبریزی نرسید و شمس ناپیدا شد و قریب بدین روایت است آنچه جامی و دیگران
[۱۵۰] رازی، امین احمد، تذکره هفت اقلیم.
[۱۵۱] آذر بیگدلی، آتشکده آذر.
به تبع وی در کتب خود نوشتهاند که «چون خدمت مولانا شمسالدین به قونیه رسید و به مجلس مولانا درآمد خدمت مولانا در کنار حوضی نشسته بود و کتابی چند پیش خود نهاده پرسید:
این چه کتابهاست، مولانا گفت این را قیل و قال گویند ترا با این چه کار خدمت مولانا شمسالدین دست دراز کرد و همه کتابها را در آبانداخت، خدمت مولانا به تاسف تمام گفت هی درویش چه کردی بعضی از آنها فوائد والد بود که دیگر یافت نیست.
شیخ شمسالدین دست در آب کرد و یکانیکان کتابها را بیرون آورد و آب در هیچ یک اثر نکرده، خدمت مولانا گفت این چه سرّ است، شیخ شمسالدین گفت این ذوق و حال است ترا از این چه خبر بعد از آن با یکدیگر بنیاد صحبت کردند»
روایت دولتشاه
(این روایت در تذکره آتشکده هم هست (در ذکر رجال بلخ))
[۱۵۲] دولتشاه سمرقندی، تذکره دولتشاه، ص۱۹۶- ۱۹۷، طبع لیدن.
[۱۵۳] آذر بیگدلی، آتشکده آذر، در ذکر رجال بلخ.
و دولتشاه در باب دیدار شمس با مولانا گوید «روزی شیخ رکنالدین سنجابی (صحیح سجاسی است) شیخ شمسالدین را گفت که ترا میباید رفت بروم و در روم سوختهایست آتش در نهاد او میباید زد.
شمس به اشارت پیر روی به روم نهاد و در شهر قونیه دید که مولانا بر استری نشسته و جمعی موالی در رکاب او روان از مدرسه به خانه میرود. شیخ شمسالدین از روی فراست مطلوب را دید بلکه محبوب را دریافت و در عنان مولانا روان شد و سؤال کرد که غرض از مجاهدت و ریاضت و تکرار و دانستن علم چیست مولانا گفت روش سنت و آداب شریعت شمس گفت اینها همه از روی ظاهر است.
مولانا گفت ورای این چیست، شمس گفت علم آنست که به معلوم رسی و از دیوان سنائی این بیت برخواند:
علم کز تو ترا بنستاند جهل از آن علم به بود بسیار
مولانا از این سخن متحیر شد و پیش آن بزرگ افتاد و از تکرار درس و افاده بازماند.»
روایت ابن بطوطه
ابن بطوطه
[۱۵۴] ابن بطوطه، محمد بن عبدالله، رحله ابن بطوطه، ج۱، ص۱۸۷، طبع مصر.
که در نیمه اول از قرن هشتم در اثناء سفر خود به قونیه رفته و شرح مختصری نیز راجع به مولانا و پیروان او نوشته در سبب انقلاب مولانا گوید «روایت کنند که او (مولانا) در آغاز کار فقیهی مدرس بود که طلاب در یکی از مدارس قونیه به روی گرد میشدند. یک روز مردی حلوافروش که طبقی حلوای بریده بر سر داشت و هر پارهای به فلسی میفروخت به مدرسه درآمد. چون به مجلس تدریس رسید شیخ (مولانا) گفت طبق خویش را بیار، حلوافروش پارهای حلوا برگرفت و به وی داد، شیخ بستاند و بخورد، حلوائی برفت و به هیچکس از آن حلوا نداد. شیخ ترک تدریس گفت و از پی او برفت و دیری کشید که به مجلس درس باز نیامد و طلاب مدتی دراز انتظار کشیدند.
سپس به جستجوی او برخاستند و آرامگاه او نشناختند تا پس از چند سال برگشت و جز شعر پارسی نامفهوم سخنی نمیگفت. طلاب از پیش میرفتند و آنچه میگفت مینوشتند و از آنها کتابی به نام مثنوی جمع کردند»
جمعبندی روایات
اکنون چون به دقت در این روایات نگریم روشن میگردد که روایت افلاکی و دولتشاه در این مشترک است که علت انقلاب مولانا سؤال شمس و هنگام بازگشت مولانا از مدرسه بوده و اختلاف آنها در سؤال شمس است ولی روایت دولتشاه ضعیفتر از روایت افلاکی میباشد زیرا سخت دور است که مولانا با آنکه در مهد تصوف و کنار پدری صوفی مسلک و صاحب داعیه ارشاد تربیت شده و سالها در خدمت برهان محقق به طی مدارج سلوک گذرانیده بود در پاسخ پرسش درویشی جوابی بدان سستی ایراد کند و از جواب دومین شمس از دست برود و نیز روایت مؤلف الجواهرالمضیئه با روایت دومین جامی در این اشتراک دارد که آشفتگی و میل مولانا به تجرید و ترک ظاهر به سبب کرامت شمس پس از بیاعتنائی مولانا به وی دست داده و این هر دو روایت هرچند ممکن است برای ارباب حالت که دیده به کحل ما زاغ بینا کرده و این آثار عجیب را کمترین اثر از وجود اولیا دانستهاند صحیح و درست باشد لیکن در نظر ارباب تاریخ که چشم بر حوادث و اسباب ظاهری گماشتهاند به هیچروی شایسته قبول نتواند بود.
بطلان روایت ابن بطوطه
روایت ابن بطوطه نیز خلاف بدیهه عقل و از هرجهت بطلان آن مقطوع است چه گذشته از آنکه این خبر در هیچیک از کتب متقدمین و متاخرین نیست و با هیچ یک از روایاتاندک مناسبتی هم ندارد به حکم خرد راست و اندیشه درست پیداست که پارهای (و اشارات مولانا به حلوائی و حلوافروش در غزلیات (تقریبا ۲۰ مورد در نظر است) مبتنی بر اصطلاحات و تعبیرات شاعرانه است و گواه گفتار ابن بطوطه نیست.) حلوا سبب آشفتگی و انقلاب مرد دانا و مجربی که سرد و گرم روزگار چشیده و به خدمت بسیاری از ارباب معرفت رسیده نتواند بود علاوه بر اینکه ناپیدا شدن مولانا خبریست که هیچ اصل (سخن مؤلف الجواهرالمضیئه که مولانا در شهرها گشت اشارت به مسافرتهای مولاناست در طلب شمس که ذکر آن بیاید و با گفتار ابن بطوطه ارتباطی ندارد و اینکه ابن بطوطه میگوید جز شعر پارسی نامفهوم سخنی نمیگفت و مریدان آن سخن را گرد کرده مثنوی نام نهادند بسیار شگفت و ناشی از عدم اطلاع و ساده ضمیری ابن بطوطه میباشد چه اولا اشعار مولانا برای کسانی که پارسی میدانند نامفهوم نیست، ثانیا چگونه ممکن است شخصی جز شعر هیچ نوع سخن نگوید، ثانیا آثار مولانا منحصر به شعر و مثنوی نمیباشد و آثار منثور او مانند مکاتیب و کتاب فیه ما فیه موجود است و ابن بطوطه از آنها آگاهی نداشته و از فرط یکتادلی و سلامت نفس این خبر بیبنیان را در کتاب خود آورده است.) تاریخی ندارد و در مثنوی ولدی و مناقب افلاکی که ماخذ قدیمی و معتبر تاریخ مولاناست ذکر آن نیست و گمان میرود که ابن بطوطه خبر مذکور را از دشمنان خاندان مولانا یا از افواه عوام بیاطلاع شنیده و بدون مطالعه و تحقیق روایت کرده باشد.
اشکال روایت افلاکی و دولتشاه
با دقت بیشتر واضح می گردد که روایت افلاکی و دولتشاه نیز خالی از اشکال (بنا به ظاهر چنین مینماید ولی از مقالات شمس برمیآید که این سؤال و جواب میانه این دو بزرگ رد و بدل شده و مورد استشهاد از مقالات این سخن است «و اول کلام تکلمت معه کان هذا اما ابا یزید (ابویزید صواب است) کیف ما لزم المتابعه و ما قال سبحانک ما عبدناک فعرف الی التمام و الکمال هذا الکلام و اما (ان ظ) هذا الکلام الی این مخلصه و منتهاه فسکر من ذلک لطهاره سره»
[۱۵۵] مقالات شمسالدین، ص۲.
و از قرائن معلوم است که ضمیر «معه» به مولانا راجع میگردد و ازینرو باید باور کرد که این سؤال و جواب واقع گردیده ولی اینکه مبدا انقلاب مولانا همین سؤال بوده در حد خود مورد اشکال است.) نیست، چه سؤال شمس بسیار ساده و پیش پا افتاده و عادیست و طفلان طریقت هم از جواب امثال آن عاجز نبوده و نمیباشند تا چه رسد به مولانا که از آغاز زندگانی با حقائق عرفان آشنا شده و در مهد تصوّف تربیت یافته بود.
ملاقات شمس و مولانا
هرچند میتوان تصور کرد که مولانا با شمسالدین در حلب (از مقالات شمس و روایات افلاکی معلوم میگردد که شمس مدتی در حلب و شام مقیم بود و چنانکه گفته آمد مولانا هم قریب هفت سال در این دو ناحیت اقامت گزیده بود و بدین جهت فرض ملاقات او با شمس در یکی ازین دو نقطه خالی از قوت نیست و این سخن شمس در مقالات
[۱۵۶] مقالات شمسالدین، ص۳۶.
«ازم (مولانا در همه جای این کتاب) به یادگار دارم از شانزده سال که میگفت که خلائق همچو اعداد انگورند عدد از روی صورتست چون بیفشاری در کاسه آنجا هیچ عدد هست» میتوان ملاقات مولانا را با شمس در حلب استفاده نمود چه از اقامت مولانا در حلب تا آخرین سال مصاحبت او با شمس
[۱۵۷] مقالات شمسالدین، ص۶۳۰- ۶۴۵.
تقریبا ۱۶ سال فاصله میباشد و آن معنی که از مولانا بهعنوان یادگار شانزدهساله روایت میکند همان است که از هفت قرن پیش در این ابیات مثنوی به یادگار مانده است.
ده چراغ ار حاضر آری در مکان هریکی باشد بصورت غیر آن
فرق نتوان کرد نور هریکی چون به نورش روی آری بیشکی
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری صد نماید یک شود چون بفشری
در معانی قسمت و اعداد نیست در معانی تجزیه و افراد نیست
[۱۵۸] مولوی، محمد، مثنوی، ص۱۸، دفتر اول، چاپ علاءالدوله.
یا شام دیدار کرده و دست در دامن عشق و ارادت زده و سؤال شمسالدین یادآوریی از آن سخنان باشد که با مولانا در آغاز کار به میان آورده است و مؤید این سخن روایت افلاکی است که از ملاقات مولانا با شمسالدین در شام حکایتی (و آن حکایت اینست «همچنان روایت کردند که روزی در میدان دمشق سیر میکرد در میان خلائق به شخص عجب مقابل افتاد نمد سیاه پوشیده و کلاه نمدی بر سر نهاده گشت میکرد چون به حضرت مولانا رسید دست مبارکش را بوسه داد و گفتای صراف عالم معانی ما را دریاب و آن حضرت مولانا شمسالدین تبریزی بود عظم اللّه ذکره») نقل کرده است.
رابطه مولانا با شمس
صرفنظر از این اخبار که این حادثه را خارقالعاده و آشفتگی مولانا را ناگهانی نشان میدهد هرگاه به ماخذ قدیمتر و صحیحتر یعنی ولدنامه بنگریم خواهیم دانست که اینها همه شاخ و برگهائی است که ارباب مناقب و تذکرهنویسان بدین قصه دادهاند و تا این حادثه را که از نظر نتیجه یعنی تغییر حال و تبدیل جمیع شئون زندگی مولانا غیر عادی است با مقدمات خلاف عادت جلوه دهند روایاتی از خود ساخته و یا شنیدههای خویش را بدون تحقیق در کتب نوشتهاند.
مرید شمس
مطابق روایات سلطان ولد پسر مولانا در ولدنامه عشق مولانا بشمس مانند جستجوی موسی است از خضر که با مقام نبوت و رسالت و رتبه کلیم اللهی باز هم مردان خدا را طلب میکرد و مولانا نیز با همه کمال و جلالت در طلب اکملی روز میگذاشت تا اینکه شمس (در مقالات
[۱۵۹] مقالات شمسالدین، ص۸۱.
این عبارت دیده میشود «به حضرت حق تضرع میکردم که مرا با اولیاء خود اختلاط ده و همصحبت کن بخواب دیدم که مرا گفتند که ترا با یک ولی همصحبت کنیم، گفتم کجاست آن ولی، شب دیگر دیدم که گفتند در روم است چون بعد چندین مدت بدیدم گفتند که وقت نیست هنوز «الامور مرهونه باوقاتها» که معلوم میدارد شمس نیز در طلب مردان بساق جد و قدم اجتهاد ایستاده به جان صحبت اولیا میجست و مطلوبش را در روم نشان داده بودند و روایات افلاکی نیز مطابق مقالات است و میانه این روایات با ولدنامه تصور اختلاف نباید کرد چه جذب و کشش در اعتقاد مولانا از هر دو طرف (عاشق و معشوق) صورت میگیرد.
تشنه میگوید که کو آب گوار آب هم گوید که کو آن آبخوار
و اصطلاح مستوران قباب غیرت یا قباب حق (یعنی اولیاء مخفی که بسه طبقه میشوند) که در کتب صوفیان بهنظر میرسد ماخوذ است ازین حدیث
«اولیائی تحت قبابی لا یعرفهم غیری».)
را که از مستوران قباب غیرت بود بدست آورد و مرید وی شد و سر در قدمش نهاد و یکباره در انوار او فانی گردید و او را به خانه خویش خواند. اینک ابیات ولدنامه:
غرضم از کلیم مولاناست آنکه او بینظیر و بیهمتاست
آنکه چون او نبود کس به جهان آنکه بود از جهان همیشه جهان
آنکهاندر علوم فائق بود بسریّ شیوخ لائق بود
مفتیان گزیده شاگردش … همه صفها زده ز جان گردش
هر مریدش ز بایزید افزون هریکی در وله دو صد ذو النون
با چنین عزّ و قدر و فضل و کمال دائما بود طالب ابدال
خضرش بود شمس تبریزی آنکه با او اگر درآمیزی
هیچکس را به یک جوی نخری پردههای ظلام را بدری
آنکه از مخفیان نهان بود او خسرو جمله واصلان بود او
اولیا گر ز خلق پنهانند خلق جسمند و اولیا جانند
جسم جان را کجا تواند دید راه جان را بجان توان ببرید
اینچنین اولیا که بینااند از ازل عالمند و والااند
شمس تبریز را نمیدیدند در طلب گرچه بس بگردیدند
غیرت حق ورا نهان میداشت دور از وهم و از گمان میداشت
نزد یزدان چو بود مولانا از همه خاصتر بصدق و صفا
گشت راضی که روی بنماید خاص با او بر آن بیفزاید
طمعاندر کس دگر نکند مهر باقی ز دل برون فکند
غیر او را نجویداندر دهر گرچه باشد فرید و زبده عصر
نشود کس بدان عطا مخصوص او بود با چنان لقا مخصوص
بعد بس انتظار رویش دید هم شنید آنچه کس ز کس نشنید
چون کشید از نیاز بوی ورا بیحجابی بدید روی ورا …
شد بر او عاشق و برفت از دست گشت پیشش یکی بلندی و پست
دعوتش کرد سوی خانه خویش گفت بشنو شها ازین درویش
خانهام گرچه نیست لائق تو لیک هستم بصدق عاشق تو
بنده را هرچه هست و هرچه شود بیگمان جمله آن خواجه بود
پس ازین روی خانه خانه تست به وثاقت همیروی تو درست
بعد از آن هر دو خوش روانه شدند شاد و خندان بسوی خانه شدند
از این ابیات پدید است که مولانا از آغاز (این بیت مولانا را بهخاطر بیاورید:گر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی ایکاشکی در خوابمی در خواب بنمودی لقا) عاشق و بجان جویان مردان حق بود و به نشانهای کاملان و واصلان آشنائی داشت و مغز را از پوست بازمیدانست و چون جان که (این بیت را یاد کنید: آنچنانکه پرتو جان بر تنست پرتو ابدال بر جان منست
[۱۶۰] مولوی، محمد، مثنوی، ص۸۶، دفتر اول، چاپ علاءالدوله.
) بر تن پرتو میافکند پرتو ابدال در جان وی میتافت و چون شمسالدین را دریافت آن (این مضمون از ابیات ذیل مستفاد است:
شرح روضهگر دروغ و زور نیست پس چرا چشمت از آن مخمور نیست
این گدا چشمی و این نادیدگی از گدائی تست نز بیکلربگی
چون ز چشمه آمدی چو نی تو خشک گر تو ناف آهوئی کو بوی مشک
گر تو میآئی ز گلزار جنان دسته گل کو برای ارمغان
زانچه میگوئی و شرحش میکنی چه نشانه در تو ماندای سنی
[۱۶۱] مولوی، محمد، مثنوی، ص۴۹۷، دفتر پنجم، چاپ علاءالدوله.
نشانها و تازگیها که علامت دیدار و اتصال به دریای بیکرانه جمال آن معشوق لطیف است در چهره جذاب و دلفریب او دید و از گرمی و گیرائی نفس او دانست که با معدن دلفریبی و کان دلربائی پیوند دارد و هم به جذب جنسیت دست از دلوجان برداشت و سر در قدمش نهاد و آن عشق بیچون و شور پردهدر که سالیان دراز در نهاد مولانا مستور و فرصت ظهور را منتهز بود تاب مستوری (اشاره است به بیت مشهور ذیل: پریرو تاب مستوری ندارد در ار بندی سر از روزن برآرد) نیاورد و سر از روزن جان آن عاشق پارساصورت و صوفی مفتی شکل برآورد و نوای بیخودی و شور مستی در عالم انداخت و صلای عشق در داد که:
بشنو از نی چون حکایت میکند وز جدائیها شکایت میکند
مولانا که تا آن روز خلقش بینیاز میشمردند نیازمندوار به دامن شمس درآویخت و با وی به خلوت نشست و چنانکه در دل بر خیال (بیت سعدی بهخاطر میگذرد:
ما در خلوت بروی غیر ببستیم و از همه باز آمدیم و با تو نشستیم) غیر دوست بسته داشت در خانه بر آشنا و بیگانه ببست و آتش استغنا در محراب و منبر زد و به ترک مسند تدریس و کرسی وعظ گفت و در خدمت استاد عشق زانو زد و با همه استادی نوآموز گشت و به روایت افلاکی مدت این خلوت به چهل روز یا سه ماه کشید و اینک ابیات ولدنامه که این مطلب را هرچه روشنتر میکند:
ناگهان شمس دین رسید به وی گشت فانی ز تاب نورش فی
از ورای جهان عشق آواز … برسانید بیدف و بیساز
شرح کردش ز حالت معشوق تا که سرّش گذشت از عیوق
گفت اگرچه به باطنی تو گرو باطن باطنم من این بشنو
سرّ اسرار و نور انوارم نرسند اولیا به اسرارم
عشق در راه من بود پرده عشق زنده است پیش من مرده
دعوتش کرد در جهان عجب که ندید آن بخواب ترک و عرب
شیخ استاد گشت نوآموز درس خواندی به خدمتش هر روز
منتهی بود مبتدی شد باز مقتدا بود مقتدی شد باز
گرچه در علم فقر کامل بود علم نو بود کان بوی بنمود
سماع از شمس
شمسالدین به مولانا چه آموخت و چه فسون ساخت که چندان فریفته گشت و از همه چیز و همه کس صرفنظر کرد و در قمار محبت ن
- لینک دانلود فایل بلافاصله بعد از پرداخت وجه به نمایش در خواهد آمد.
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.