پاورپوینت روایت هایی از خاطرات شهید مصطفوی


در حال بارگذاری
23 اکتبر 2022
فایل فشرده
2120
3 بازدید
۶۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت روایت هایی از خاطرات شهید مصطفوی دارای ۶۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت روایت هایی از خاطرات شهید مصطفوی،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت روایت هایی از خاطرات شهید مصطفوی :

برای گفتن از «سید علی اکبر مصطفوی» که فاصله میان عضویت در گارد جاویدان شاهنشاهی تا رسیدن به جایگاه محافظ شخصی امام خمینی (ره) را با معجزه ایمان و توکل و شجاعت طی کرد، کتاب قطوری لازم است؛ کتابی که با این واقعه کم نظیر شروع می شود و با فصل های درخشان و غرور انگیزی از جانفشانی های او در دفاع از دین و میهن در سال های بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس ادامه پیدا می کند و مخاطبش را حتی تا اردوگاه اسرا در عراق هم می کشاند…دهه فجر فرصت مغتنمی است برای بازخوانی خاطرات ناب سردار سید علی اکبر مصطفوی، جانباز و آزاده سرافراز که تا آخرین نفس، لباس سربازی انقلاب را از تن بیرون نیاورد و حدود ۲ سال قبل به آرزویش رسید و به یاران شهیدش پیوست.

حوزه علمیه کجا، ارتش کجا؟!

پسر روحانی بزرگ روستا که باشی، برای سواددار شدن و تحصیل علوم دینی، راه هموارتری پیش رویت خواهد بود. می مانَد علاقه و جربزه خودت که همه اینها در وجود علی اکبر در حد اعلایش موج می زد. سردار مصطفوی آن روز دستمان را گرفت و برد به ایام کودکی و نوجوانی اش، به چیزی حدود ۶۰، ۷۰ سال قبل و گفت: «در روستای کوچک «سلیمانی سپهر» آر توابع شهر نیشابور، تمام کردن دوره آموزش مکتب خانه، سقف آرزوها و نهایت موفقیت بچه ها به حساب می آمد. اما برای من که فرزند یک روحانی برجسته در حد اجتهاد بودم، شرایط متفاوت بود. پایان مکتب خانه برای من تازه شروع ماجرا بود. با استعداد خوبی که در یادگیری علوم دینی داشتم، دروس مقدماتی حوزوی را در محضر مرحوم پدرم خواندم و آماده ورود به سطوح بالاتر در حوزه شدم. همه چیز برای اینکه در تحصیل علوم دینی پایم را جای پای پدر بگذارم، فراهم بود و دغدغه و خواسته قلبی خودم هم همین بود اما در ادامه، سرنوشت دیگری برایم رقم خورد.

ماجرا برمی گشت به علاقه عجیبی که به ورزش داشتم. از وقتی یادم می آید، دائماً مشغول تمرین رشته های مختلف ورزشی مثل دو، کوهنوردی، کشتی چوخه، دوچرخه سواری و تیراندازی بودم و همیشه آمادگی بدنی خوبی داشتم. برای مثال، تا فرصت پیدا می کردم، دوچرخه ام را برمی داشتم و می زدم به دل کوهستان اطراف روستا و ۳۰، ۴۰ کیلومتر در آن حوالی رکاب می زدم. دلم می خواست استعدادهای ورزشی ام شکوفا شود و در مسابقات به مقام های بزرگ برسم اما در روستایی که امکانات اولیه را هم نداشت، چنین چیزی غیرممکن بود. دوست نداشتم بعدها حسرت از رفتن فرصت جوانی را بخورم. بالاخره به این نتیجه رسیدم تنها جایی که می توانم به این استعدادهای خدادادی فرصت رشد و بروز بدهم، ارتش است که تمام امکانات لازم را در اختیار دارد. همین کافی بود که ساکم را جمع کنم و راهی تهران شوم.»

آمده ام قهرمان شوم!

«در روزگاری که همه جوانان از خدمت اجباری فراری بودند، من با پای خودم رفتم حوزه نظام وظیفه در حوالی پل چوبی و برای سربازی اعلام آمادگی کردم. برای هیچ کس باورکردنی نبود داوطلبانه آمده ام. بالاخره نوبتم رسید و روبه روی ستوام مسئول ثبت نام نشستم. وقتی پرسید: «واسه چی قبل از اینکه فراخوان بدیم، اومدی؟» بدون بازی درآوردن و با همان صاف و سادگی و صداقت یک بچه روستایی گفتم: اومدم قهرمان بشم! سرش را بالا آورد و با تعجب پرسید: «قهرمانِ چی؟!» گفتم: فرقی نمی کنه. قهرمان دو، دوچرخه، کشتی و… همین کافی بود که حاضران در اتاق بزنند زیر خنده. واکنش ستوان اما متفاوت بود. با اخم و تشر به آنها گفت: «واسه چی می خندید؟ مگه بده این جوون به توانایی های خودش ایمان داره؟» و زیر برگه ثبت نامم امضا زد و با تأیید آن، مرا یک قدم به آرزوهایم نزدیک تر کرد.»

جوان سراپا شور و انگیزه روستای سلیمانی آنقدر برای موفقیت اشتیاق داشت که قدر کوچکترین فرصت ها را هم می دانست. اینطور بود که خیلی زود در اردوگاه سربازان اسمش سر زبان ها افتاد: «مسابقه دو صحرانوردی که چند ماه بعد از شروع دوره آموزشی برگزار شد، اولین فرصت را نصیبم کرد. در آن مسابقه بین ۳۰۰ نفر پنجم شدم. اما نقطه عطف فعالیت های ورزشی ام در دوره خدمت، مسابقات کشتی بود. در آن مسابقات با استفاده از فنون کشتی چوخه، توانستم تمام رقبا را ضربه فنی کنم و قهرمان ارتش شوم. این موفقیت ها کافی بود که در همان سال اول سربازی برای عضویت در گارد جاویدان شاهنشاهی انتخاب شوم؛ جایی که فقط نیروهای ویژه و زبده می توانستند به آن راه پیدا کنند. مراحل سخت گزینش را که یکی یکی پشت سر گذاشتم، گفتند: «برای تکمیل پرونده و نهایی شدن عضویت، باید رضایتنامه کتبی پدر بیاوری.»

من نه، اما خدا می گوید برو…

ورود سید علی اکبر به ارتش در سال ۱۳۴۲ و درست مقارن شروع نهضت آیت الله خمینی اتفاق افتاده بود و می شد حدس زد واکنش آسید مهدی در مقابل این ماجرا چیست. قهرمان جوان داستان ما اما دلش را به دریا زد و موضوع را مطرح کرد. و طوفانی به پا شد از خشم روحانی محبوب روستا: «پدرم تا اسم ارتش و گارد جاویدان را شنید، برافروخته شد. با ناراحتی و عصبانیت گفت: این ها خیلی ظلم کردند، مخصوصاً در حق روحانیت. آن وقت تو می خواهی در خدمت اینها باشی؟…» اعتقاد قلبی من این بود که حتی بهشت هم بدون اذن و رضایت پدر، برای من جهنم است. بنابراین با اینکه تمام آرزوهایم را بربادرفته می دیدم، همان طور که سرم پایین بود، گفتم: من خیلی سختی کشیدم تا به این مرحله رسیدم و از بین تعداد زیادی سرباز انتخاب شدم. اما روی حرف شما حرفی نمی زنم. هرطور شما صلاح بدانید. اگر موافق نباشید، بعد از تمام شدن دوره سربازی، برمی گردم روستا.»

باورش نمی شد همه چیز به همین سادگی خراب شده باشد اما گلایه ای هم نداشت. او میان رسیدن به آرزوهایش و رضایت پدر که مقدمه رضایت خدا بود، دومی را انتخاب کرده بود و خدا هم پاداشش را داد: «یک روزِ تمام هیچ کدام چیزی نگفتیم تا اینکه مرحوم پدرم سراغم آمد و گفت: «آنجا می توانی نماز بخوانی؟» گفتم: بله. گفت: «روزه چطور؟ می توانی روزه بگیری؟» گفتم: بله. نفس راحتی کشید و گفت: «خب، به آنچه می خواستم، رسیدم. اما دلم هنوز ناآرام است. باید استخاره کنم. اما اگر بد آمد، باید قید ارتش و گارد جاویدان را بزنی.» گفتم: من همین حالا هم قیدش را زده ام. پدر قرآن را بوسید و بعد از به جا آوردن آداب استخاره، آن را باز کرد. تا چشمش به آیات جواب افتاد، با تعجب گفت: «سبحان الله. چقدر خوب آمد! الحمدلله، دلم آرام گرفت. بابا جان دیگر غمی ندارم. هر جا می خواهی برو، حتی در دل رژیم سلطنتی. حالا دیگر خدا گفته برو آنجا…»

بالاخره قهرمان شدم

«پدر با رضایت کامل بدرقه ام کرد و در دوره جدید زندگی من با شروع آموزش های ویژه تکاوری آغاز شد. دیگر به چیزی جز تمرین فکر نمی کردم. آنقدر تلاش کردم و از خودم شایستگی نشان دادم که بعد از ۵-۴ ماه آموزش فشرده در سال ۱۳۴۴ به عنوان یکی از نخبه های گروه، به طور رسمی در ۲۰ سالگی وارد گارد جاویدان شدم. با استعداد و مهارتی که در زمینه ورزش داشتم، در گارد هم روی فعالیت های ورزشی متمرکز شدم و ۳ دوره با تیم تیراندازی ارتش در مسابقات ارتش های جهان شرکت کردم و ۲ بار هم با دست پر برگشتم.»

یادآوری آن موفقیت های بین المللی بعد از ۵۰ سال هنوز هم کام سردار مصطفوی را شیرین می کرد و هیجان را چاشنی صدایش: «یک نایب قهرمانی و یک قهرمانی حاصل شرکت در آن مسابقات جهانی بود؛ مقام دوم تیمی در مسابقات تیراندازی ارتش های جهان در کشور انگلستان (۱۹۶۶ م- ۱۳۴۵ ش) و مقام قهرمانی انفرادی مسابقات تیراندازی ارتش های جهان در کشور آلمان (۱۹۷۱ م- ۱۳۵۰ ش). البته در فاصله میان این مسابقات، دو اتفاق مهم را هم پشت سر گذاشتم که موقعیتم به عنوان عضو گروه جاویدان را هرچه بیشتر تقویت و محکم کرد؛ شرکت در دوره آموزش چتربازی و پرش از هواپیما در شیراز (۱۳۴۷) و دوره آموزشی کار با سلاح های سنگین. خیلی هم طول نکشید که خودم در جایگاه مربی شروع به تدریس نحوه کار با سلاح سنگین به نیروهای جدیدالورود کردم.»

از گارد جاویدان به مدرسه علوی

بالاخره روز موعود از راه رسید؛ روز رازگشایی از آن استخاره غافلگیرکننده که پل طلایی رسیدن سید علی اکبر مصطفوی به آرزویی شد که محال به نظر می رسید: «به سال ۵۷ رسیده بودیم و مبارزان انقلاب فعالیت هایشان را علنی کرده بودند. من و همفکرانم هم بیکار نبودیم و به صورت پنهانی تحرکاتی در ارتش علیه رژیم انجام می دادیم. من از سال ۴۲ با صحبت های مرحوم پدرم با اهداف نهضت امام خمینی (ره) آشنا شده بودم و بعدها در گارد جاویدان هم با دوستان مورداعتماد درباره این مسائل بحث و گفت وگو می کردیم. دوستان انقلابی همشهری هم کاملاً به من اعتماد داشتند. وقتی برای مرخصی به مشهد می رفتم، یکی از کارهایم سر زدن به محله کوی طلاب و دیدار با انقلابیون بود. از طریق این دوستان از اعلامیه ها و نوارهای جدید سخنرانی امام باخبر می شدم و در برگشت به تهران، دوستان ارتشی را در جریان اطلاعات جدید قرار می دادم. هرچه جلوتر رفتیم، ما هم کم کم فعالیت هایمان را علنی تر کردیم.

بالادستی هایمان در ارتش هم که از بعضی از این تحرکات باخبر شده بودند، مرتب در آمادگاه کاخ نیاوران سخنرانی و سعی می کردند نیروهای کم اطلاع تر را علیه انقلابیون تحریک کنند. آن ها خودشان هم می دانستند در بدنه گارد جاویدان هم مخالفینی دارند اما ازانجاکه نگران بودند با برخورد با این افراد یا دستگیر و زندانی کردن آنها، روحیه نیروها به هم بریزد و برای دیگر افراد هم سئوال و شائبه ایجاد شود، سیاست سکوت و مماشات را در مقابل امثال ما به کار گرفته بودند. به هر صورت، امام که به ایران برگشتند، دل ما هم قرص تر شد. آن روزها ما اجازه خروج از مقر را نداشتیم جز چند ساعت برای دیدار کوتاه با خانواده هایمان. در یکی از همان فرصت ها، یک روز من و یکی از همکاران با لباس شخصی خودمان را به مدرسه علوی رساندیم که محل استقرار امام بود. کار بسیار خطرناکی بود اما از این کار دو هدف داشتیم. اول، می خواستیم اطلاعات گارد جاویدان را در اختیار اطرافیان امام قرار دهیم و دوم، دلمان می خواست اگر قرار است دستگیر هم بشویم، برای یک بار هم که شده، از نزدیک بتوانیم امام را ببینیم. به هر دو هدف هم رسیدیم. در مدرسه علوی با حجت الاسلام «

  راهنمای خرید:
  • لینک دانلود فایل بلافاصله بعد از پرداخت وجه به نمایش در خواهد آمد.
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.